طبق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
طبق. [طَ] (ع مص) نزدیک گردیدن بکردن کار. || چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن. (منتهی الارب). || بستن کتاب و دست. (دزی ج 2 ص 23).
طبق. [طِ] (ع اِ) گروه مردم. || گروه ملخ. بسیار از مردم و ملخ. || سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. || بار درختی. || هرچه بدان چیزی را به چیزی چفسانند. (منتهی الارب). سریش. (مهذب الاسماء). || دام که به وی شکار کنند. (منتهی الارب). بالان. (دهار). || ساعت از روز. || زمان دراز. ومنه: اقمنا عنده طبقاً؛ ای زماناً طویلا. || هذا طبقه و طبقه؛ این موافق و برابر اوست. (منتهی الارب). طریق. دستور. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 5). وفق. وفاق. مطابق که در فارسی با بر بکار میرود: و سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و بر طبق عدالت قضا رانده و میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). || دبق. کشمش کولی. اسم دبق است و آن لبن و تَیّوع درختی است چسبنده، مانند لبن و تَیّوع درخت کتهل که به آن جانوران را صید کنند. (فهرست مخزن الادویه).
طبق. [طِ ب َ] (ع اِ) ج ِ طبقه.
طبق. [طُ] (ع اِ) ج ِ طبیق.
طبق. [طَ ب َ] (اِخ) دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان در 7هزارگزی شمال باختری خاش و 2هزارگزی شوسه ٔ زاهدان به خاش. جلگه، گرمسیر، معتدل و مالاریائی با 100 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات، شغل اهالی گله داری. راه آن مالرو است و ساکنین از طایفه ٔ ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طبق. [طَ ب َ] (اِخ) معرب است. اصلش تبوک، و فارسی است. رکابی و خوان. (ناظم الاطباء). || ظرفی که میخورند بر آن. (منتهی الارب). ج، اطباق. ظرف معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). بشقاب. ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره. (طبق، سفر اعداد 7:13). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است. و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. (انجیل متی 14:8 و 11). یابشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. (قاموس کتاب مقدس). || ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح (بی گودی) از چوب. ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبه ٔ بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی. طبق که از ترکه ٔ بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره: و از وی [آمل] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانه ٔ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق. (حدود العالم). فروزنده ٔ مجلس و می گسار نوازنده ٔ چنگ با گوشوار طبقهای زرین پر از مشک ناب به پیش اندرون آبگیر گلاب. فردوسی. ز سیمین و زرین شتروار سی طبقها و از جامه ٔ پارسی. فردوسی. طبقهای زرین وسیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد. فردوسی. طبقهای زرین و پیروزه جام کمرهای زرین سیمین ستام. فردوسی. بزرین طبقها فروریختند به سر مشک و عنبر فروبیختند. فردوسی. زبرجد طبقها و پیروزه جام پر ازنافه ٔ مشک و از عود خام. فردوسی. چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها. منوچهری. چون آهن سوده که بود بر طبقی بر در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار. منوچهری. هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [مسعود] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست، و این اعیان را بشراب بازگرفت، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). بیست طبق زرین، میوه ٔ آن انواع جوهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم، طبق زرین برنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). گفت: بیارید آن طبق، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). [بوسهل] فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین. (تاریخ یمینی خطی ص 334). در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز. نظامی. چو شیرین در مداین مهد بنهاد ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد. نظامی. عاشقت از جان و دل جان و دلی بر طبق پیش نثار رخت نعره زنان آمده. عطار. به چه کار آیدت ز گل طبقی از گلستان من ببر ورقی. سعدی. زهاد سد رمق و پیران تا عرق کنند و جوانان تا طبق بردارند. (گلستان). لاتخف دان چونکه خوفت داد حق نان فرستد چون فرستادت طبق. مولوی. همچنین زین قوت ابدال حق هم ز حق دان نز طعام و نز طبق. مولوی. || سحق. مساحقه. خواهرخواندگی. عملی است که زنان حکه با هم کنند صرف مالیدن و سائیدن عضو مخصوص با یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج): اهل بغداد را زنان بینی طبقات طبق زنان بینی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 808). || پشت شرم زن. (منتهی الارب): چون طبق بر طبق زنند افغان در طبقهای آسمان بینی. خاقانی. و رجوع به طبق زدن شود. || روی زمین. || یک قرن از زمان. || یا بیست سال. || گروه مردم و ملخ. بسیار از مردم و ملخ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || حال مردم. و منه قوله تعالی: لترکبن طبقاً عن طبق (قرآن 19/84)، ای حالا عن حال یوم القیامه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، یعنی حالا عن حال. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی) (مهذب الاسماء). || استخوان تنک که میان دو پیوند استخوان پشت باشد. هر یک از استخوانهای تنک که فقره و مهره از فقرات پشت را از یکدیگر جدا کند. استخوان رقیق فاصل میان هر دو فقره از فقار پشت. || مهره های پشت. || باران عام. و منه فی استسقاء النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم: اللهم اسقنا غیثاً مغیثاً طبقاً. || پاره ای بزرگ از شب و روز. (منتهی الارب). مضی طبق من اللیل، بگذشت بیشترین از شب. (مهذب الاسماء). || پس یکدیگر زاده از بره و بچه. یقال: ولدتها طبقاً و طبقهً؛ ای ولدت بعضها بعد بعض. (منتهی الارب). || لت لنگه. مصراع. لخت: المصراع، یک طبق در. المصراعان، دو طبق در. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی). || نام علتی است که اسب را پیدا شود، و آن ورمی است که گرد ناف اسب بهم رسد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || الطبق بالموحده و القاف کفرس، ظرف یطبخ فیه. معرب تابه، مؤنثه. رجوع به «طابق » شود. || طبق آسمان. (مهذب الاسماء). هر یک از اشکوبهای آسمان، قبه ٔ آسمان. (ناظم الاطباء): رو که ز عکس لبت خوشه ٔ پروین شده ست خوشه ٔ خرمای تر بر طبق آسمان. خاقانی. بجنب طبقهای نقل تو شاها طبقهای گردون نماید مزور. خاقانی. چون طبق بر طبق زنند افغان در طبقهای آسمان بینی. خاقانی. - لاجوردی طبق، کنایه است از آسمان: چنان نادر افتاده در روضه ای که برلاجوردی طبق بیضه ای. سعدی. - نه طبق، کنایه از نه آسمان، نه فلک: ببین نه طبق برتر از هفت قلعه ببین هفت خاتون بر از چار ماما. خاقانی. || تاه هر چیزی. (منتهی الارب). ته. (نصاب) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). تو. || پوشش هر چیزی. پرده. ج، اطباق، اطبقه، طباق. || مانند و مساوی هر چیز. (منتهی الارب). موافق و برابر. (غیاث اللغات). || بیشتر و بزرگتر چیزی. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی). || همه جا فرارسیده. (مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی). || برگ و ورق. (ناظم الاطباء). طبق کاغذ. ورق کاغذ. و در تداول محلی شهرهای گناباد و بروجرد و گلپایگان هم اکنون این کلمه را بر ورق کاغذ بصورتهای طبق و طوق اطلاق کنند: و بدیعالکتبه علی بن اسماعیل... خطاط است و ناسخ که در روزی زیادت از دو طبق کاغذ بخط منسوب نویسد. (تاریخ بیهق). دیوان او بیست طبق کاغذ باشد. (تاریخ بیهق). و همه حکایتها که بدین کتاب بیاوردیم بر پنج طبق کاغذ نیابد. (اسکندرنامه ٔنسخه ٔ خطی سعید نفیسی). علاءالدوله ٔ سمنانی در کتاب مفتاح گوید: هزار طبق کاغذ در راه و رسم تصوف سیاه کرده اند. (تذکرهالشعراء دولتشاه چ لیدن ص 249). || ورق طلا 110 فوفه یعنی ورق فلزی الوان که در زیر نگین انگشتری گذارند. (ناظم الاطباء). - طبق از برگ خرما، قنع و قناع. (منتهی الارب). - طبق براوگندن، اِطباق. (زوزنی). - طبق شمع، شمعدان. تور. (منتهی الارب). - طبق هدیه، قنع. (دهار). - مِثل ِ طبق، گرد و مدور.
فرهنگ معین
(طَ بَ) [معر.] (اِ.) ظرفی شبیه سینی اما بزرگ تر از جنس چوب یا فلز که با آن چیزهای خوردنی حمل کنند.
فرهنگ عمید
پوشش ظرف چوبی یا فلزی مسطح و گرد لبهدار یا بیلبه که در آن خوردنی و میوه یا چیز دیگر بگذارند، [مجاز] شرم زن، فَرْج زن، سکو یا ظرفی برای حمل کالا توسط لیفتراک، * طبق زدن: (مصدر لازم) [مجاز] مالیدن دو زن فرج خود را به یکدیگر برای ارضای غریزۀ جنسی،
مطابق، برابر،
حل جدول
مطابق
سینی
مطابق، سینی، ظرف چوبی بزرگ و گرد
ظرف چوبی بزرگ و گرد
فرهنگ واژههای فارسی سره
برپایه، بر پایه، تال، ترینان
کلمات بیگانه به فارسی
بر پایه
فرهنگ فارسی هوشیار
برابر و موافق
فرهنگ فارسی آزاد
طِبْق، مطابق- برابر- گروهی از مردم،
طَبَق، پوشش- مُطابق- سطح روی زمین- ظرف مسطح و بزرگ که در فارسی هم طَبَق می گویند- گروهی از مردم- حال (جمع:اَطْباق)،
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.