معنی طینت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

طینت. [ن َ] (از ع، اِ) طینه. سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج). فطرت، جبلت، خلقت، طبع، طبیعت، خمیره، آب و گل، گل آدمی، غریزه، نهاد، عنبرسرشت از صفات اوست. (آنندراج):
عدل را در طینت آدم مخمر کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر.
سوزنی.
مرکب عزمش بگذشت و اثر کرد و گذاشت
طینت هفت زمین زآن اثر آمیخته اند.
خاقانی.
همگنان گفته اند طینت آل سامان به آب کرم و لطف سرشت و عفو و اغتفار و اغماض ملوک ایشان... متعارف بوده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 100). سلطان از سرگرمی که در طینت پاک او مجبول بود اورا امان داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 205).
هر کسی بر طینت خود می تند.
مولوی.
آن روی نمایدش که در طینت اوست
آئینه ٔ کج جمال ننماید راست.
سعدی.
و رجوع به ج 2 شعوری ص 168 شود.
- بدطینت، بدنهاد.
- خُبث ِ طینت، ناپاکی سرشت.
|| خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). شیمه. || اندکی از گِل. (غیاث اللغات) (آنندراج). یکی از گِل. || سفالیست بی آب. (آنندراج). || (اصطلاح فلسفه) هیولی. ماده. عنصر. یکی از نامهای علت مادیه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). اُسطقس. مایه. || مقیاسی است از نقدینه ٔ طلا. بیرونی در کتاب الجماهر گوید: یک طینه ٔ طلا مساوی است با 16 ماشجه که هر ماشجه عبارتست از چهار دانگ طلا (اربع دوانیق ذهب). (الجماهر چ حیدرآباد ص 36).

طینت. [ن َ] (ع اِ) سرشت. طینه. رجوع به طینه شود.

فرهنگ معین

سرشت، خمیره، خو، عادت. [خوانش: (نَ) [ع. طینه] (اِ.)]

فرهنگ عمید

خلقت، سرشت، خوی، نهاد،

حل جدول

سرشت، ذات، فطرت، نهاد، باطن

طبیعت و سرشت

مترادف و متضاد زبان فارسی

باطن، جبلت، خلقت، ذات، سرشت، طبیعت، فطرت، نهاد، خلق، خو، عادت، طین، گل

فرهنگ فارسی هوشیار

طبیعت، خلقت، خوی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر