معنی ظهیر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ظهیر. [ظَ] (ع ص، اِ) هم پشت. مدد. یار. یاور. مددکار. ظِهره. ظُهره. پشتیوان. پشتیبان. یاریگر. کمک. ج، ظُهَراء. (مهذب الاسماء): و الملائکه بعد ذلک ظهیر. (قرآن 4/66).
بدان منگر ای خواجه گر ظاهری
نبینی همی مرد دین را ظهیر.
ناصرخسرو.
پشت احکام قران بود به شمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
نان پاره ٔ خویشتن بجستم
از شاه، ظهیر دولت و داد.
مسعودسعد.
ظهیر ملّت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب.
مسعودسعد.
عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت. (گلستان). || نیم روز. گرمگاه. ظهیره. ظُهر. || دردپشت رسیده. مبتلی به پشت درد. || قوی پشت از شتر و جز آن: بعیر ظهیر؛شتر قوی (مذکر و مؤنث در آن یکسان است).
ظهیر. [ظَ] (اِخ) ابن رافع. صحابی است.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) ابن محمد ابوالمنذر. تابعی است.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) ابوبکر احمدبن علی بلخی. متوفی در 553 هَ. ق. او راست: شرح الجامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی، ممدوح مسعودسعد. رجوع به شواهد کلمه ٔ ظهیر شود.
ظهیر. [ظُ هََ] (اِخ) نام گروهی است از عرب. رجوع به بنی ظهیر شود.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) حسن بن ظئر، مکنی به ابی علی فارسی، معروف به ظهیر. مردی فقیه و لغوی و نحوی بود و در قاهره به سال 598 هَ. ق. بدرود حیات گفت. یاقوت گوید ابوجعفر محمدبن عبدالعزیز الادریسی الحسنی الصعیدی شاگرد ظهیر در قاهره به سال 612 مرا گفت که: ظهیر در کتابها و فتاوی خود می نوشت الحسن النعمانی. من از این نسبت وی پرسیدم. گفت من نعمانی و از اولاد نعمان بن المنذرم و مولدم دهی است مشهور به نعمانیه، از آنجا به شیراز آمدم و به فارسی شهرت یافتم. ظهیر مردی بود به فنون علوم و قرائت عشره و شواذ و تفسیر قرآن از ناسخ و منسوخ عالم و در فقه و خلاف و کلام و منطق و حساب و هیأت و طب مبرز و در لغت و نحو و عروض و قوافی و روایت اشعار عرب و ایام ایشان و اخبار پادشاهان عجم و عرب چیره دست. و در هر فنی از این فنون و علوم کتابی از بر داشت چنانکه در تفسیر، کتاب لباب التفسیر از تاج القراء و در فقه کتاب الوجیز از غزالی و در فقه ابی حنیفه کتاب جامعالصغیراز محمدبن حسن شیبانی به نظم نسفی و در کلام کتاب نهایهالاقدام از شهرستانی و در لغت کتاب الجمهره ابن دُرید و این کتاب اخیر را چنان از پی هم نقل میکرد که قاری فاتحهالکتاب را. و خود وی مرا گفت که علوم را درالواحی می نوشتم چنانکه قرآن را برای حفظ و از بر کردن خوانند و مکرر میخواندم تا در مدت چهارده سال همه را حفظ کردم. و در نحو کتاب ایضاح از ابی علی و عروض صاحب بن عباد و در منطق ارجوزه ٔ ابوعلی بن سینا را ازبر داشت و به قانون طب ابن سینا واقف و به لغت عبرانی عارف بود و با اهل آن زبان مناظره میکرد چنانکه گفتی حِبری از احبار یهود است. تسلط ظهیر بیش از همه چیز در فن ادب بود چنانکه وقتی شیخ ابوالفتح عثمان بن عیسی النحوی البلطی که در این وقت شیخ اهل زمان خویش در دیار مصر بود چون شاگردی و مستفیدی درباره ٔ لغت از وی سوءالها میکرد و از جمله روزی که من نیز حضور داشتم از وی از امثال کلمه ٔ شقحطب پرسید. وی در جواب او گفت این گونه کلمات را که در زبان عرب افتد منحوت خوانند و از منحوت آن خواهند که کلمه از دو کلمه ٔ دیگر ساخته شده باشد، چنانکه نجار از دو چوب یک آلت سازد. شقحطب نیز منحوت از شق و حطب است. بلطی باز درخواست تا از نظائر شقحطب که در زبان عرب آمده است اورا آگاه سازد تا در شناختن نوع آن کلمات وی را تکیه گاه و معوّلی باشد و او مقدار بیست ورق از حفظ در این معنی بر وی فروخواند و آن را کتاب تنبیه البارعین علی المنحوت من کلام العرب نامید. و گفت السعید اباالقاسم هبهاﷲبن الرشید جعفربن سناءالملک را دیدم که از وی به وجه امتحان از کلمات غریب کلام عرب سؤال کردی ووی به شوارد آن جواب گفتی. و باز ابوجعفر گفت که ظهیر مرا گفت چون به خوزستان درآمدم مجیر بغدادی شاگردشهرستانی را دیدار کردم و وی در علوم نظری تبرز داشت. فرمانروای خوزستان بر آن شد که مناظره ای در مجلس خویش میان ما ترتیب دهد. این خبر به من رسید و دانستم که بضاعت وی در کلام وافر لیکن معرفت او به لغت اندک است. از این روی چون به مناظره نشستیم و مجلس به دانشمندان پر بود، بدو گفتم: تعرض الکلام اذاً اء فرأیت الطله الی قرینها فارها فی و بصان أو الجساد اذاتأشب بی المغیث. و او معنی آن کلمات از من درخواست و من از روی تعنت گفتم بنگرید مدعی مرتبت امامت را که از زبان عرب که کلام خدای تعالی بدان زبان نازل و احادیث سیدالمرسلین بدان ادا شده است آگاه نیست. کلمه ٔ مناظره مشتق از نظر باشد یعنی نظیر را سزد با نظیر خود مناظره کردن و این مرد نظیر من نیست، چه او یک علم از علومی را که مجتهد از دانستن آنها ناگزیر است (یعنی علم لغت) فاقد می باشد. و از این گفتار من همهمه در مجلسیان درافتاد وبر دو فرقه شدند، فرقه ای با من و فرقه ای بر من و مجلس در همین محاجه و خلاف پایان یافت و مردم بپراکندندو در شهر شهرت افتاد که من مجیر را مجاب و مفحم کرده ام. و ظهیر مدتی در قدس شریف اقامت گزید و در نزدیک صخره ای درس میگفت و روزی ملک العزیز عثمان بن صلاح بن یوسف آنگاه که وی مشغول تدریس بود بر وی گذر کرد و ازکسان از حال وی بپرسید و چون مرتبت ظهیر را در علوم بدانست وی را طلبید و به مصاحبت خویش ترغیب کرد و قصدش این بود که شهاب الدین ابوالفتح طوسی را به وسیله ٔاو بشکند و بمالد. پس ظهیر با وی به قاهره شد و ملک ماهیانه شصت دینار مقرری او کرد و صد رطل نان و بره ای و به هر روز شمعی و چیزهای دیگر و اصناف مردم بدومیل کردند و بر رونق بازار او بیفزود تا عزیز مجلس مناظره ای مقرر داشت میان او و طوسی فردای عید. و ظهیر قصد کرد که با وی نیز همچون مجیر عمل کند، چه طوسی مردی قلیل المحفوظات ولی جری و شدیدالمعارضه و مقدام بود. اتفاقاً روز عید ملک عزیز برنشست و طوسی و ظهیر با وی برنشستند. ظهیر در میان سخن ملک عزیز را گفت: «انت یا مولانا من اهل الجنه». طوسی را گزکی به دست افتاد و گفت و ما یدریک انه من اهل الجنه و کیف تزکی علی اﷲ تعالی. فقال له الظهیر قد زکی رسول اﷲ (ص) اصحابه فقال ابوبکر فی الجنه و عمر فی الجنه فقال له ابیت یا مسکین الا جهلاً ماتفرق بین التزکیه عن اﷲ و التزکیه علی اﷲ و انت من اخبرک أن ّ هذا من اهل الجنهما انت الا کما زعموا ان فأره وقعت فی دن خمر فشربت فسکرت فقالت این القطاط فلاح لها هرﱡ فقالت لاتؤاخذ السکاری بما یقولون. و انت شربت من خمر دن نعمه هذا الملک فسکرت فصرت تقول خالیاً این العلماء فابلس و لم یجد جواباً و انصرف و قدانکسرت حرمته عند العزیز و شاعت هذه الحکایه بین العوام و صارت تحکی فی الاسواق و المحافل فکان مآل امره ان انضوی الی المدرسه التی انشأها الامیر ترکون الاسدی یدرس بها مذهب ابی حنیفه الی ان مات. وی کتابی در تفسیر قرآن بر شاگردان خود املاء میکرد و پس از سالها به تفسیر این آیه رسید: «تلک الرُسل فضلنا بعضهم علی بعض » (قرآن 253/2) در مقدار دویست ورق و بمرد و تفسیر سوره ٔ بقره را به پایان نرسانید و او را کتابی است در شرح الصحیحین بر ترتیب حمیدی که آن را کتاب الحجه نامیده است و آن اختصار کتاب الافصاح فی تفسیر الصحاح وزیر ابن هبیره است وچیزهائی را که مناسب شمرده بر آن افزوده است. و نیزکتابی دارد در اختلاف الصحابه و التابعین و فقهاء الانصار که به انجام نرسانیده است. و نیز او را خطب و فصول وعظیّه است که مشحون به غریب و حوشاء لغت است. ورجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 3 صص 64-68 شود.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) ظهیرالدین طاهربن محمد الفاریابی، مکنی به ابوالفضل، ملک الکلام و صدرالحکماء. دولتشاه سمرقندی در تذکره گوید: شاعری است به غایت اهل و فاضل ودر شاعری مرتبه ٔ عالی دارد چنانکه بعضی از اکابر و افاضل متفقند که سخن او نازکتر و باطراوت تر از سخن انوری است و بعضی قبول نکرده اند و از خواجه مجدالدین همگر فارسی در این باب فتوی خواسته اند، او حکم کرده که سخن انوری افضل است فی کل حال. در شیوه ٔ شاعری مشارالیه است و در علم و فضل بی نظیر. اصل او از فاریاب است اما در روزگار اتابیک قزل ارسلان بن اتابیک ایلدگزبه عراق و آذربایجان افتاده و مداح قزل ارسلان بوده وخواجه ظهیر شاگرد استاد رشیدی سمرقندی است که قصه ٔ مهر و وفا به نظم آورده و داد سخنوری در نظم آن داستان داده و در باب خواجه ظهیرالدین بزرگان گفته اند:
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی.
و عوفی گوید: در دولت اتابیک ابوبکر آسایشها یافت و چنین شنیدم از بزرگی که شبی در مجلس اتابیک ابوبکر این رباعی بگفت:
ای ورد ملائکه دعای سر تو
سر نیست زمانه را به جای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت
سرّ دل من باد قضای سر تو.
تمامت دیوان ظهیر مطبوع و مصنوع است وشعر او لطفی دارد که لطف او هیچ شعر دیگر ندارد. وفات ظهیر در 598 هَ. ق. در تبریز بود. از ممدوحین وی حسام الدین اردشیربن علاءالدوله حسن از طبقه ٔ دوم ملوک آل باوند (567 تا 602) و طغانشاه حاکم نیشابور (569تا 581) و محمدبن ایلدگز و قزل ارسلان و نصرهالدین ابوبکر از اتابکان آذربایجان را میتوان نام برد. خاقانی و جمال الدین عبدالرزاق - که ترکیب بند مفصل و شیوائی در مدح ظهیرالدین فاریابی که او نیز در ستایش جمال الدین ابیاتی گفته دارد - از معاصرین ظهیر هستند. ازاشعار اوست:
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیت توبوا الی اﷲ از لب حور
به گوش جان من آمد نداء حضرت قدس
که ای خلاصه ٔ تقدیرو زبده ٔ مقدور
جهان رباط خراب است بر گذرگه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای عشرت تو برکشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندر این مقام ترا
چه دشمنان حسودند و دوستان غیور
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلی بس دور
ببین که تا چه نشیب وفراز در پیش است
زآستان عدم تا به پیشگاه نشور
ترا مسافت دور و دراز در پیش است
بدین دوروزه اقامت چرا شوی مغرور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
ببین که تا شکمت سیر و تنْت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار میخورد غافل
تو تیز میکنی از بهر سلب او ساطور
کناغ چند ضعیفی ز خون دل بتند
به محفل آری کین اطلس است و آن سیفور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور
ز کرم مرده کفن برکشی و درپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به وقت روز شود همچو صبح معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
به باده دست میالای کآن همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبه ٔ حق
فشاند دامن همت به خاکدان غرور
بشد ز خاطرم اندیشه ٔ می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
ز هرچه کردم و گفتم کنون پشیمانم
به جز دعاو ثناء خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت و دین
که باد رایت عالیش تا ابدمنصور
نه بر حدیقه ٔ فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه ٔ عزمش نشسته گرد فتور
ز طول و عرض جهان کمال او صد ره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانکه صولت می درطبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو درکشف مشکلات جهان
چنانکه نغمه ٔ داود در اداء زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطه ٔ اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شِعری ̍ بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت ترا همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه ٔ آن گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشته ٔ سنین و شهور
چراغ بخت تو زآن شمع برفروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زآن حوض یافته ست نما
که از ترشح اوحاصل آمده ست بحور
فراست تو چو افکند نور بر عالم
نماند در تتق غیب هیچ سِر مستور
همای همت تو گردنان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور دید و ما العصفور
همیشه تا نتوان کرد حصر دورفلک
ترا چو خور به فلک باد عمر نامحصور
صلاح ملک و ملل بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور.
قصیده:
تا غمزه ٔ تو تیر جفا بر کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشان شده
زآن تیرها که غمزه ٔتو در کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیبی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود از لطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشسته دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شوم ز سبزه ٔ خطّ تو هر زمان
تا لب چرابر آن لب شکّرفشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلفت که از چه روی
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
اینگونه مشکلات که در راه عشق تست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ٔتو مرا بر زبان نهاد
منت خدای را که به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفردین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ٔ تدبیر عدل او
نقاش طبع صورت مرغ شیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانْش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای صفدری که در صف هیجا ترا خرد
همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ٔ گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قِبَل
نامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد
دستت سبک مخالف دین را به باد داد
زآن بادها که در سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه ٔ اجل نبرد حسرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مسرعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ٔ ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از سر تکلیف برگرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقاء مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک ترا قضا
در وجه دفع فتنه ٔ آخر زمان نهاد.
همو راست:
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
لعل لب تو طعم شکر در دهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید ز خرّمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خود
پروانه ٔ عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است
وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی
هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره ٔ تو ندیدم که هیچ کس
خورشید را ز ظلمت شب سایبان دهد
مقبل کسی بودکه ز خورشید عارضت
هجرانْش تا به سایه ٔ زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کآن خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
مائیم و آب دیده که سقّای کوی دوست
صد مشک از این متاع به یک تای نان دهد
آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد
وآن طاقت از کجا که صدائی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرونشان دهد
فریاد من زطارم گردون گذشت و نیست
امکان آن که زحمت آن آستان دهد
نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او راروان دهد
تیغش ز کله ٔ سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو هما استخوان دهد
در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
واطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشتگانْش گل و ارغوان دهد
تردامنی ّ دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر عنان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم تو به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو هنگام اهتمام
گوگرد را ز صولت آتش امان دهد
هرجا که رأیت از در تدبیر درشود
تقدیر بر وساده ٔ حکمش مکان دهد
پیرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوان
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم توبه سایه ٔ چترش امان دهد
هر آهنی که در سر چوبی کنند راست
چون رمح تو چگونه قرار جهان دهد
اعجاز موسوی ندهد هر کجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحبقران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به دستت قدح نهد
وز مهرکین کشی چو به دستت عنان دهد
هرکو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
بر گرد بارگاه تو کیوان به شب بتافت
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زهره جامه ٔ زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که در طیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله ٔ سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانکه کسوت عمر ترا قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد.
و هم از اوست:
تراست لعل شکربار و در میان گوهر
میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر
به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی
ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر
رُخم چو زرد شد از جزع دیده هر ساعت
فشانم از غم آن لعل دُرفشان گوهر
مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر
اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر اشک
که نزد عقل به از صدهزار کان گوهر
سزد که ننگ نیاید ترا ز صحبت من
از آنکه ننگ ندارد ز ریسمان گوهر
چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی
که روز بزم به چشم خدایگان گوهر
همین بس است که الماس طبع من دارد
چو خنجر ملک شرق درمیان گوهر
خدایگان ملوک جهان طغان شه آنک
نثار می کند از جود بر جهان گوهر
ز بس که خون مخالف بریخت روز مصاف
گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر
به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند
به صورت شبه ازنوک او روان گوهر
سپهرقدرا دست خرد نمی یابد
به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر
اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی
به هیچ کان ندهد هیچ کس نشان گوهر
خروس عدل تو تا پر زده ست در عالم
به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر
زهی زمانه که بعد از هزار غصه و رنج
مرا نهاد ز مدح تو در دهان گوهر
زمانه گرچه بیازاردم نیازارم
کسی نیفکند از دست رایگان گوهر
اگرچه موج برآورد سالها دریا
به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر
قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو دُر
ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر
در این دیار بسی شاعران باهنرند
که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر
سزد به نظم چنین گوهری کنند قیام
از آنکه خوب نماید به توأمان گوهر
همیشه تا که به هنگام نوبهار سحاب
کند نثار بر اطراف بوستان گوهر
نثار مجلست از چرخ گوهری بادا
که در حساب نیاید بهاء آن گوهر.
گویند که ظهیر از نیشابور به طریق سیاحت به اصفهان رفت و در آن حین صدرالدین عبداللطیف خجندی قاضی القضاه و مشارالیه آن ملک بود. روزی ظهیر به سلام خواجه رفت، دید که صدر خواجه مسکن فضلا و علماست. او سلام کرد و غریب وار به جائی نشست و التفاتی چنانکه خواست نیافت. تافته شد و این قطعه را بدیهه گفت وبه دست خواجه داد. قطعه:
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچ کس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به فضل و هنر باشد و ترا همه هست
بدین نعیم مزوّرچرا همی نازی
ز چیست کاهل هنر را نمیکنی تمییز
تو نیز هم به هنر در زمانه ممتازی
به من نگه تو به بازی مکن از آنکه به فضل
دلم به گیسوی حوران نمیکند بازی
اگرچه نیست خوشت یک سخن ز من بشنو
چنانکه آن را دستور حال خود سازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در رو
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر تست
به هیچ مظلمه ٔ دیگری نپردازی.
رجوع به لباب الالباب عوفی ج 2 ص 298 و تذکره ٔ دولتشاه ص 109 شود.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) ظهیرالمُلک. رجوع به علی بن حسن بیهقی، شرف الدین ظهیرالملک عامل هراه شود. (تتمه ٔ صوان الحکمه).
ظهیر. [ظَ] (اِخ) فارسی. شهرزوری گوید شهاب الدین مقتول بصائر را نزد ظهیر خوانده بوده است. رجوع به تتمه ٔ صوان الحکمه ج 12 ص 8 شود.
ظهیر. [ظَ] (اِخ) فاریابی. رجوع به ظهیرالدین طاهر... شود.
(ظَ) [ع.] (ص.) پشتیبان، یاری کننده.
یارویاور، مددکار، همپشت، پشتیبان،
مددکار
پشتیبان، پناه، حامی، مددکار، معین، یاریگر، یاور
مددکار، پشتیبان، کمک
ظَهِیْر، مُعین- پشتیبان- یار و مددکار- قوی پشت،