معنی عرض در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عرض. [ع ُ] (ع اِ) بن کوه. (منتهی الارب). دامنه ٔ کوه. (از اقرب الموارد). || روی کوه. || کرانه. (منتهی الارب).جانب. (اقرب الموارد). کرانه و جانب. (غیاث اللغات). || طرف. (منتهی الارب). ناحیه. (از اقرب الموارد). || میانه ٔ جوی و دریا، میانه ٔ هر چیز. (منتهی الارب). وسط نهر و بحر. (از اقرب الموارد). || حدیث بهتر و بزرگ. (از منتهی الارب). معظم و بیشتر از حدیث و سخن. (از اقرب الموارد). || مردم بزرگ و شریف. (منتهی الارب). معظم و بیشتر مردم. (از اقرب الموارد). عَرض. || رخسار شمشیر. (منتهی الارب). پهنای شمشیر. (از اقرب الموارد). || هر دو جانب گردن. (منتهی الارب). جانب گردن. (از اقرب الموارد). || نوعی از رفتار که به نسبت اسب نیکو و به نسبت شتر بد است. (از منتهی الارب). نوعی حرکت و سیر که در اسب ستوده است و در شتر نکوهیده و صحیح آن عُرُض است. (از اقرب الموارد). || هو من عرض الناس: او از عامه ٔ مردم است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناقه عرض أسفار؛ شتر ماده ٔ توانا بر سیر. (منتهی الارب). (اقرب الموارد). || عرض هذالبعیر السفر، و الحجر؛ یعنی همّه و قصده. (منتهی الارب). یعنی این شتر بر سفر و حجر قوی است. (از اقرب الموارد). یعنی بر پیمودن آن توانا است. (از تاج العروس). || کل الجبن عرضا؛ یعنی پیش آر و بجو از هر که بیابی و بخور آنرا و مپرس از سازنده ٔ آن. (منتهی الارب). عَرض. (منتهی الارب). || نظر اًلیه عن عرض، یعنی نگریست از گوشه ٔ چشم. (از منتهی الارب). یعنی از کناری او را نگریست. (از اقرب الموارد). || هم یضربون الناس عن عرض یعنی میزنند و باک و اندیشه ندارند که کرا زدند و چگونه زدند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اِضرب ْ به عرض الحائط؛ یعنی بر پهنای دیوار یا وسط آن و نیمه و جانب. (منتهی الارب). یعنی معترض او شو هر جای را از او یافتی، یعنی هر ناحیه و جانب از نواحی او را. (از اقرب الموارد). ج، عِراض. (منتهی الارب).

عرض. [ع ِ رَ] (ع مص) پهن گردیدن. (از منتهی الارب). پهن شدن، ضد دراز گشتن. (از اقرب الموارد). انبساط و گسترش در خلاف جهت طول. (از تعریفات جرجانی). عَراضه. رجوع به عراضه شود.

عرض. [ع ُ رُ] (ع اِ) گوشه ٔ چشم. گویند: نظر اًلیه من عرض، نگریست به وی از گوشه ٔ چشم. (از منتهی الارب). || نوعی سیر و حرکت که در اسب ستوده است و در شتر نکوهیده. (از اقرب الموارد). عُرض و رجوع به عُرض شود.

عرض. [ع َ] (اِخ) شهری است به شام. (منتهی الارب). شهرکی است در بیابان شام که اکنون از اعمال حلب است. و آن بین تدمر و الرصافه الهشامیه قرار دارد. و تعدادی از بزرگان بدانجا نسبت دارند. رجوع به معجم البلدان شود.

عرض. [ع َ] (ع مص) پیدا و آشکارا گردیدن. (از منتهی الارب). ظاهر شدن و آشکار گردیدن، در حالی که دوام نیابد. (از اقرب الموارد). || پیدا و ظاهر ساختن. (از منتهی الارب). ظاهر کردن. (از اقرب الموارد). آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی). و از آن جمله است گفته ٔ خداوند: و عرضنا جهنم یومئذ للکافرین عر
ضا. (قرآن 100/18). (از منتهی الارب)، نمودار کردیم در آنروز جهنم را برای کافران نمودار کردنی. || بنمودن وپیش کردن کسی را. (از منتهی الارب). نشان دادن. (از اقرب الموارد).
- روز عرض، روز نمودار کردن. روز قیامت. یوم العرض. روز رستاخیز:
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با زیب و فر است.
مولوی.
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
سعدی.
- یوم العرض، روز قیامت. (از ناظم الاطباء) یوم الدین. (اقرب الموارد).
|| نمایان گردیدن و پیش آمدن. (از منتهی الارب). پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گویند عرضت له الغول، یعنی نمایان گردید او را غول و پیش آمد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رسیدن ناقه را شکستی و آفتی. (از منتهی الارب). شکستگی و آفت به ناقه رسیدن. (از اقرب الموارد). || پیش آمدن کسی را حاجت. (از منتهی الارب). عُروض.رجوع به عروض شود. || درآمدن عروض را. (از منتهی الارب). آمدن به «عروض » یعنی به مکه و مدینه و آنچه در اطراف آن دو است. (از اقرب الموارد). یعنی به مکه و مدینه و یمن و آنچه در حول آنهاست. (از تاج العروس). || جامه دادن کسی را به عوض حقش. (از منتهی الارب): عرض له من حقه ثوبا؛ لباس بجای حقش بوی داد. (از اقرب الموارد). || بر یک پهلو گذشتن اسب. || رسیدن بر کنار چیزی. || مبادله نمودن از متاع خود. (از منتهی الارب). مبادله کردن کالای خویش را، یعنی دادن آن و گرفتن دیگری. (از اقرب الموارد). بدل دادن. (تاج المصادر بیهقی). || کشتن. (از منتهی الارب): عرض القوم علی السیف، آن قوم را بوسیله ٔ شمشیر کشت. (از اقرب الموارد). || به تازیانه زدن. (از منتهی الارب): عرض القوم علی السوط؛ آن قوم را بوسیله ٔ تازیانه زد. (از اقرب الموارد). || پر کردن. (منتهی الارب). مملو کردن. آکندن. (از اقرب الموارد). || به بیماری مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || از اطراف درخت خوردن. (از منتهی الارب): عرض البعیر؛ شتر از اَعراض درخت که قسمتهای بالای آن است، خورد. (از اقرب الموارد). || اراده کردن به سوی چیزی. (از منتهی الارب). رفتن به سوی کسی. (از اقرب الموارد). || اراده کردن به سوی چیزی. (از منتهی الارب). رفتن به سوی کسی. (از اقرب الموارد). || پیش کردن لشکر را بر کسی و نگریستن حال آنرا. (از منتهی الارب): عرض الجند عرض عین، گذر داد سپاهیان را بر خویش و حال آنانرا نگریست، یعنی آنانرا بر دیده ٔ خود گذر داد تا حاضر و غایب آنها بشناسد. (از اقرب الموارد). || پیش داشتن نامه و نبشته را. || عرضه داشتن سخن و جز آن. پیش آمدن ناخوشی. || نشان کردن بر سرین ستور. (از منتهی الارب). داغ کردن شتر را بداغ عراض. (ناظم الاطباء). نشان کردن شتربه عِراض. (از اقرب الموارد). || سر و گردن کج نموده رفتن اسب در دویدن. (از منتهی الارب). روان گشتن اسب در دویدن در حالیکه سر و گردن خود را متمایل و خم کرده باشد. (از اقرب الموارد). || مغبون شدن در خرید و فروخت. (از منتهی الارب): عارضه فعرضه، معارضه کرد او را در خریدن پس مغبون کرد او را. (ناظم الاطباء). غلبه کرد او را در معارضه. (ازاقرب الموارد). || دیوانگی. (منتهی الارب). مجنون و دیوانه شدن، و فعل آن به صیغه ٔ مجهول به کار رود. (از اقرب الموارد). || بی بیماری مردن مردم. (منتهی الارب). بی علت و بیماری درگذشتن. (از اقرب الموارد). || پیدا شدن. (منتهی الارب). عارض گشتن. (از اقرب الموارد). || عرضه کردن چیری را بر کسی به فروختن. در مثل گویند «عرض سابری » و آن جامه ای است نیکو که با اولین عرضه داشتن، به فروش میرود و احتیاجی به مبالغه در آن نیست. (از منتهی الارب). عرضه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). عرضه کردن کالا بر راغبان تا آن را بخرند. (از اقرب الموارد). || بر پهنای نهادن چوب را بر خنور، و شمشیر را بر ران و نیزه را. (از منتهی الارب). از عرض و پهنا قرار دادن چوب را بر ظرف و شمشیر را بر ران. (از اقرب الموارد). شمشیر به پهنا بر ران نهادن. چوب به پهنا نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || خواندن ازبر، گویند عرض الکتاب،یعنی آنرا از بر خواند. (از اقرب الموارد). مقابله، چنانکه کتابی را با کتابی. (یادداشت مرحوم دهخدا): دخلت علی سعیدبن جبیر و بیده مصحف فقال اًنی قد عرضت هذا فأقمت سقطه. (المصاحف سجستانی). || در نزد محدثان، خواندن حدیث است بر شیخ، و سبب تسمیه ٔ آن عرضه داشتن آن است بر شیخ خواه او خود بخواند، یا دیگری بخواند و او گوش دهد. و آنرا عرض القراءه نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در نزد محدثان، قسمی از «مناوله » را نیز عرض گویند وآن این است که طالب، کتاب شیخ را (خواه اصل آن باشد و خواه نسخه ای که با آن مقابله شده است باشد) بر او عرضه دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِمص) اظهار شخص کوچکتر مطلبی را به بزرگتر. (فرهنگ فارسی معین). گفتگو و مکالمه ٔ شخص کوچک یا شخص بزرگ. (ناظم الاطباء). عرض کردن. رجوع به عرض کردن شود:
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیرآمدم شیر.
نظامی.
در تمام عمر بی حاصل که با جانان گذشت
حرف رخصت بود آن عرضی که از ما گوش کرد.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
- به عرض رسانیدن (رساندن)، گفتن و بیان کردن شخص کوچکتر به بزرگتر. (از فرهنگ فارسی معین).
- به معرض عرض رسانیدن (رساندن)، به نظر شاه یا امیر رساند. (فرهنگ فارسی معین).
- عرض داشتن، عارض بودن و التماس داشتن و درخواست کردن. (ناظم الاطباء).
- عرض کردن، به سمع بزرگی یا صاحب مقامی رسانیدن مطلبی را. رجوع به عرض کردن در ردیف خود شود.
- عرض و فرض، از اتباع. (یادداشت مرحوم دهخدا): خود را در آن عرصه و عداد نمی دیدم که اخراج و ازعاج من موقوف، این همه تحریر و تقدیر و عرض و فرض و وسائط و روابط باشد. (منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام).
|| مکالمه از روی تضرع و خضوع. || استدعا از شخص بزرگ بطور فروتنی و درخواست و التماس. || تظلم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- عرض داشتن، تظلم کردن در نزد حاکم. (از ناظم الاطباء). دادخواهی. رفع قصه. قصه برداشتن.
- عرض عارض، درخواست و التماس و تظلم عارض. اظهار کسی که تظلم میکند. (از ناظم الاطباء).
|| پیشداشت نامه. (ناظم الاطباء). پیش کردن نامه. || گزارش و بیان. (ناظم الاطباء). شرح و بیان. (فرهنگ فارسی معین).
- عرض اندام، خودنمایی. (فرهنگ فارسی معین).
- عرض دیدار کردن، نمودن و نمایش دادن. (ناظم الاطباء).
- || روی بنمودن و روی خود را ظاهر ساختن. (ناظم الاطباء).
- عرض مراد کردن، شرح مراد دادن. (ناظم الاطباء).
- عرض وجود، عرض اندام. خودنمایی. (فرهنگ فارسی معین).
|| سان. (از ناظم الاطباء). مانور. دفیله. رژه:
این چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وان چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار.
منوچهری.
هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین.
منوچهری.
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.
نظامی.
زمین را عرض نیزه تنگ داده
هوا را موج بیرق رنگ داده.
نظامی.
- عرض دادن، سان دادن. در معرض بازدید امیری یا فرماندهی قرار دادن سپاهیان را. رجوع به عرض دادن در ردیف خود شود.
- عرض لشکر کردن، سان لشکر دیدن و نگریستن مر حال لشکر را. (ناظم الاطباء). عرض جند.
|| (اِ) لشکر. (منتهی الارب). لشکر بزرگ. (از اقرب الموارد). و آنرا عِرض نیز خوانده اند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، أعراض. (منتهی الارب). و ماهو الاّ عرض ٌ من الأعراض، نیست او مگر لشکری از لشکریان. (از منتهی الارب).
- دیوان عرض، وزارت جنگ. (از فرهنگ فارسی معین). دستگاهی که به کار لشکریان پردازد. دیوان که کار سپاهیان از محاسبه و شمارش و غیره کند:
بدو داد دیوان عرض سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه.
فردوسی.
خواجه بوالقاسم کثیر نیز به دیوان عرض می نشست. (تاریخ بیهقی 287). امیر مسعود... با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد به حدیث دیوان عرض. (تاریخ بیهقی). خواجه بزرگ بوسهل را بخواند، نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست. (تاریخ بیهقی).
|| دفتر محاسبه ٔ سپاه: نام او فرمود تا در دیوان عرض فارس الفرسان نبشتند. (تاریخ سیستان).
- شغل عرض، کار مربوط به لشکر و محاسبه ٔ سپاه: بوسهل را نیز به شغل عرض مشغول کردیم. (تاریخ بیهقی ص 334). فرمودیم تا دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). پیغام داد پوشیده به امیر، که شغل عرض با خلل است. (تاریخ بیهقی ص 154).

عرض. [ع َ] (ع اِ) پهنا، خلاف طول. (منتهی الارب). خلاف طول. (از اقرب الموارد). و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه از او کمتر است، عرض، أی پهنا. (از التفهیم). پهنا. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از ابعاد سه گانه که از طول کوتاه تر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). پهنا. پهنی. فراخنا. انزن: و جنَّه عرضها کعرض السماء و الارض. (قرآن 21/57)، و بهشتی که عرض آن چون عرض آسمان و زمین است. و جنّه عرضها السماوات و الأرض اُعدت للمتقین. (قرآن 133/3)، و بهشتی که عرض آن آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده است.
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست.
ناصرخسرو.
گر طول و عرض همت او داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر.
مسعودسعد.
اینک مواقف عرفاتست بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش.
خاقانی.
ذکر مقامات در نصرت دین و اثارت معالم یقین از عرض دریا بگذشت و تا دریاء مصر برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 262).
- در عرض فلان بودن، برابر و مساوی و کفوآن بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عرض انسان یا حیوان، بعد اوست از سمت راست تا چپ. و برخی گویند عرض حیوان، از سر اوست تا دم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- عرض بلد، عرض جغرافیایی. رجوع به ترکیب عرض جغرافیایی شود.
- عرض جغرافیایی، یا عرض بلد، در اصطلاح نجوم و جغرافیا، بعد آن باشد از خط استواء. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوری بود از منطقه البروج سوی شمال یا جنوب. (از التفهیم). فاصله ٔ هر نقطه یا شهر را از خط استوا بحسب درجه، عرض جغرافیایی آن نقطه گویند. بنابراین مبداء عرض جغرافیایی خط استوا است.و آنرا اگر در شمال خط استوا باشد عرض شمالی یا مثبت، و اگر در جنوب خط استوا باشد عرض جنوبی یا منفی گویند. عرض استوا را صفر و نقطه ٔ قطبی را 90 درجه گیرند. پس عرض جغرافیایی مابین صفر و 90 خواهد بود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- عرض دادن، عریض کردن. پهن کردن. اتساع دادن.
- || به معرض سان و رژه درآوردن. گذرانیدن افراد سپاهی و غیره برای ملاحظه ٔ فرمانده یا امیر.
- عرض داشتن، پهناور بودن. (ناظم الاطباء). عریض بودن. پهنا داشتن.
- عرض و طول، پهنائی و درازی. (ناظم الاطباء).
|| با شهرت و نام آور، در امتداد زمان: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه. (تاریخ بیهقی ص 91). || متاع و رخت، و آنرا عَرَض نیز خوانده اند. (از منتهی الارب). متاع. (از اقرب الموارد). متاع، و آن چیزی است که کیل و وزن در آن داخل نشود و حیوان و عقار نیز نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || هر چیز جز زر و سیم. (منتهی الارب). هر چیز جز دو نقد، یعنی درهم و دینار. و گویند دینار و درهم «عین » است و آنچه غیر از آن است «عرض » می باشد. (از اقرب الموارد). آنچه غیر نَقَدین است از مال. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، عُروض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کوه، یا روی کوه، یا کرانه ٔ آن، یا جائی که از آن بر کوه برآیند. (منتهی الارب). کوه و جبل، و یا دامنه ٔ آن، ویا کنار و جانب آن، و یا محلی که کوه از آنجا برآمده است. (از اقرب الموارد). کوه. و کنار کوه. و روی کوه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || ملخ بسیار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون). تعداد بسیار از ملخ. (از اقرب الموارد). || فراخی. (از منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون). سعت. (اقرب الموارد). || وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ساعتی از شب. (منتهی الارب). عرض من اللیل، ساعتی از شب. (از اقرب الموارد). || ابر. یا ابر که کرانه ٔ آسمان را فراگیرد. (منتهی الارب). ابر، و یا آنچه افق را سد کند و بپوشاند. (از اقرب الموارد). ج، عُروض و عِراض و أعراض. (اقرب الموارد). || قصد و همت. عُرض. || روستا. (منتهی الارب). ج، أعراض و از آن است أعراض الحجاز، یعنی رساتیق آن. (از منتهی الارب). || میان و اطراف. (از ناظم الاطباء). معظم یا میان یا جانب، رأیته فی عرض الناس، او را در معظم مردم یا در میان آنان یا در طرف و جانب آنان دیدم. (ازاقرب الموارد). عُرُض. (اقرب الموارد). || عریضه. (ناظم الاطباء).
- عرض داشتن، عریضه داشتن. (ناظم الاطباء). مطلبی گفتنی داشتن.
|| در اصطلاح اهل عربیت، طلب فعل است بنرمی و تأدب، و ادات آن «ألا» باشد. مانند ألاتنزل عندنا فتصیب خیراً، نزد ما فرود آی تا به خیر برسی. و منظور سخنی است که بر طلب فعل و عمل دلالت کند و آن نوعی از انشاء است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد).و رجوع به مغنی اللبیب شود. || در اصطلاح حکما، سطح. و آن چیزی است که آنرا دو امتداد باشد. واز این معنی است که گویند هر سطحی فی نفسه عریض است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حکما، امتداد مفروض ثانی است که امتداد مفروض اول رابر پایه هایی قطع کند. و آن بعد دوم از ابعاد سه گانه ٔ جسم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حکما، امتداد اقصر و کوتاه تر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- از عرض دور کردن، کشتن و هلاک کردن. (ناظم الاطباء).
- || آزار دادن ورنج رساندن. (ناظم الاطباء).
- || دشنام دادن. (ناظم الاطباء).
- || فانی کردن. (ناظم الاطباء).

عرض. [ع َ] (اِخ) کوهی است مشرف بر شهر «فاس » در المغرب. (از معجم البلدان).

عرض. [ع َ رَ] (ع مص) بس فربه و پرگوشت شدن از کثرت گیاه. (از منتهی الارب). شکافته شدن گوسفند از کثرت علف، یعنی از چرا کردن. (از اقرب الموارد). || پیدا و آشکار گردیدن. || نمایان گردیدن و پیش آمدن، چنانکه گویند عرضت له الغول. || شکستگی و آفت رسیدن. (از منتهی الارب). عَرض. رجوع به عَرض شود.

عرض. [ع َ رَ] (ع اِ) آنچه لاحق گردد مردم را از بیماری و جز آن. و گزند. (منتهی الارب). آنچه از مرض و غیره بر انسان عارض شود. (از اقرب الموارد). بیماری و رنجی که بسبب رنجی حادث شود چنانکه صداع که بسبب تب حادث شود و تب که بسبب وجعی پیدا گردد. (غیاث اللغات). || مال دنیا. (منتهی الارب). حطام دنیا. (اقرب الموارد). گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منها البر و الفاجر. (منتهی الارب). || مال، اندک باشد یا بسیار. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). از آن جمله است که گویند: لیس الغنی عن کثره العرض اًنما الغنی غنی النفس. (از اقرب الموارد). || متاع و کالا. عَرض. رجوع به عَرض شود. کالا. (انصاب): یأخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفر لنا، و اًن یأتهم عرض مثله یأخذوه. (قرآن 169/7)، میگیرند متاع و کالای این ادنی راو میگویند آمرزیده خواهیم شد، اگر ایشان را متاعی مانند آن آید آن را می گیرند. تریدون عرض الدنیا و اﷲ یرید الاَّخره. (قرآن 67/8)، متاع و کالای این دنیا را میخواهید و خداوند آخرت را میخواهد. لتبتغوا عرض الحیاه الدنیا. (قرآن 33/24)، تا متاع زندگی دنیا را به دست آرید. لو کان عرضا قریبا و سفرا قاصدا لاتبعوک. (قرآن 42/9)، اگر کالایی قریب الوصول و یا سفری آسان بود هر آینه پیروی میکردند ترا. تبتغون عرض الحیاه الدنیا. (قرآن 94/4)، کالای زندگی دنیا را میخواهید.
گوهری اندر خرابه بی عرض
خون دل بر رخ فشانده از مرض.
مولوی.
|| غنیمت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لشکر. (منتهی الارب). || آز. (منتهی الارب). طمع. (اقرب الموارد). || چیزی که پیوسته نباشد، اسم است آنرا. (از منتهی الارب). اسم است آنچه را دوام نداشته باشد. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است که گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منه البر و الفاجر. (از اقرب الموارد). || هر چیز که به غفلت رسد و بی آهنگ به هوی و عشق کسی درآویخته شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنچه بناگهان به چیزی برسد. (از اقرب الموارد). گویند علقتها عرضا (به صیغه ٔ مجهول). یعنی غفلهً به من رسید پس بدون آهنگ و قصد عاشق آن شدم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و گویند أصابه سهم ُ عرض (به اضافه) و نیز حجرُ عرض، یعنی تیر یا سنگ که به دیگری انداخته باشند بر وی آمد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در اصطلاح منطق، هر چه قائم به چیزی دیگر باشد. (از منتهی الارب). نزد حکما و متکلمان و غیره، موجودی است که برای وجود داشتن، احتیاج به موضع و محلی دارد که در آن بپای ایستد. ج، أعراض. (اقرب الموارد). چیزی است که بدان تمییز دهند چیزی را از چیزی نه فی ذاته. مثل سپیدی و سیاهی و گرمی وسردی و مانند آنها. (از مفاتیح العلوم). ممکن که دربقاء وجود محتاج باشد به غیری. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه قائم به غیر باشد چون الوان و صفات. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که برای وجود داشتن احتیاج به موضع یعنی محلی دارد که در آن قائم باشد و یا احتیاج به جسمی دارد که در آن حلول کند و اعراض بردو نوعند: قارالذات، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد آید، مثل سپیدی و سیاهی، و غیر قارالذات، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد نیاید، مانند حرکت وسکون. (از تعریفات جرجانی). چیزی است که مقابل جوهرباشد. و نیز بر کلی محمول بر شی ٔ خارج از آن، اطلاق میشود. و آنرا عرضی نیز نامند در مقابل ذاتی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که قائم به چیزی باشد. مثل رنگ بر جامه و حروف بر کاغذ، پس جامه و کاغذ جوهر باشد چرا که به ذات خود قایم است، و رنگ و حروف عرض، چرا که قیام آن بوسیله ٔ جامه و کاغذ است. (غیاث اللغات). عرض عبارت از موجودی است که وجود آن فی نفسه عین وجودش برای غیر و در غیر باشد. و گفته اند «العرض هو موجود فی شی ٔ غیرمتقوم به لاکجزء منه، ولایصح قوامه دون ماهوفیه » مانند بیاض و سواد و غیره که وجود آنهافی نفسه عین وجود آنها است برای غیر و در غیر خود. و یا چیزی است که حال در غیر و شایع در آن باشد. و یا ماهیتی است که وجودش فی نفسه عبارت از وجودش در موضوع باشد. شیخ الرئیس گوید: «عرض آن بود که هستی وی اندر چیزی دیگر ایستاده بود که آن چیز بی وی هستیش خود تمام بود». بنابراین عرض موجودی است که هرگاه در خارج موجود شود ناچار وجودش در موضوعی از موضوعات خواهد بود. و مقولات عرضی نه مقوله اند: فعل، انفعال، أین، متی، کیف، کم، وضع، ملک، اضافه. (از فرهنگ علوم عقلی، از تهافت التهافت و تفسیر کشاف و اسفار و درهالتاج و دانشنامه ٔ الهی):
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنین بود گوهر.
عنصری.
مردمی چیست مردمی عرض است
جز دل پاک اوش جوهر نیست.
عنصری.
آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.
ناصرخسرو.
بود قابل عرض بی شک فنا را
ولی جوهربود قابل بقا را.
ناصرخسرو.
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهریست.
ناصرخسرو.
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر زشست تو اندر عدم نشاند تیر.
ابوالفرج رونی.
هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه ٔ چنار شود.
مسعودسعد.
درچه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت.
مسعودسعد.
بشمشیر او باز بسته ست گیتی
عرض باز بسته ست لابد به جوهر.
ازرقی.
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر.
ادیب صابر.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدائی نباشد ز جوهر.
ادیب صابر.
گر به انواع فضل خود نگری
عرضند اهل فضل و تو جوهر.
سوزنی.
اگر خواستی میان جوهر و عرض تفرقه افکندی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
دیدن او بی عرض و جوهر است
کز عرض و جوهر از آنسوتر است.
نظامی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دورکن.
نظامی.
جمله اجزای جهان را بی غرض
درنگر حاصل نشد جز از عرض.
مولوی.
که غرض اظهار سر جوهر است
وصف باقی و این عرض بر معبر است.
مولوی.
زانکه عقلت جوهر است این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض.
مولوی.
- عرض خاص، عرض که مختص به یک طبیعت واحد، یعنی یک حقیقت باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عرض که مختص به افراد یک حقیقت باشد. عرض خاص اعم از آنکه لحوقش بلاواسطه باشد مانند تعجب برای انسان، و یا با واسطه مانند ضحک که با واسطه ٔ تعجب عارض بر انسان شود. و حرکت ارادی که لحوق آن بر انسان بواسطه ٔ جزء ذاتی آن که حیوانیت است میباشد. (از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به عرض ذاتی شود.
- عرض ذاتی، عرضی است که منشاء آن ذات باشد و از ملحقات و عوارض ذاتی اشیاء باشد. مانند تعجب که عارض و لاحق ذات انسان است. (فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به عرض خاص شود.
- عرض روح، آنچه بر روح عارض شده باشد. عارضه که روح را افتد:
حذق تو چنان است که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 194).
- عرض عام، عرض که مختص طبیعت واحدی نباشد. عرض که شامل بیش از یک طبیعت باشد. مانند «ماشی » برای انسان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). به اصطلاحات منطقیان، کلیی است که صادق می آید بر کثیرین که مختلف باشد در حقیقت و جزو و افراد نباشد. چنانکه ماشی که صادق است بر انسان و فرس و بقر، که مختلف اند در حقیقت و جزو ایشان نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج).یکی از کلیات خمس است و آن عرضی است مشترک بین افراد حقایق مختلف.
- عرض لازم، عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع باشد. مانند خندیدن بالقوه، برای انسان و کاتب بالقوه، نسبت به انسان. (ازتعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عرض که انفکاک آن از معروض خود محال باشد مانند کتابت بالقوه، برای انسان. و عوارض لازمه را عوارض محموله هم گویند. مانند سفیدی و سیاهی برای جسم. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عرض محمول، عرض لازم. عوارض محموله. عوارض لازمه. رجوع به عرض لازم شود.
- عرض مُفارق، یا عرض غیر لازم، عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع نباشد، مانند خندیدن بالفعل، برای انسان. (از کشاف اصطلاحات الفنون).آن است که انفکاک آن از شی ٔ ممتنع نباشد. و آن یا سریع الزوال است چون سرخی شرم و خجل، و زردی بیم و ترس، و یا بطی ءالزوال است چون پیری و جوانی. (از تعریفات جرجانی). عرض که انفکاک آن از معروض خود ممکن باشد، چه آنکه بالفعل زائل شود و یا بالقوه، و زوال آن بسرعت باشد و یا به طور کندی و بطؤ، مانند زردی و سرخی برای خجول و ترسان. (از فرهنگ علوم عقلی).
- عرض ناپذیر، غیرقابل عرض بودن. که عرض را نپذیرد. که قبول عرض نکند:
نه قائم به ذات است و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست.
ناصرخسرو.
|| نزد معتزله، احوال جوهر است. چون حرکت در متحرک و سفیدی در سفید و سیاهی در سیاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه در جوهر، عارض شود. چون الوان و طعم ها و ذوق و لمس و غیره که بقای آنها پس از وجود جوهر مستحیل است. (از تعریفات جرجانی).

عرض. [ع َ رِ] (از ع، ص، اِ) مخفف عارض. عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ سپاهیان. سان دهنده. (فرهنگ فارسی معین). مفتش. لشکرنویس:
و از آن جایگه شد به پرده سرای
عرض پیش او رفت با رهنمای.
فردوسی.
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
فردوسی.
عرض با جریده بنزدیک شاه
بیامد بیاورد مرّ سپاه.
فردوسی.
نوشتی عرض نام و دیوان اوی
بیاراستی کاخ و میدان اوی.
فردوسی.

عرض. [ع ِ] (ع اِ) اندام. (منتهی الارب). جسد. (اقرب الموارد). تن مردم. (مهذب الاسماء). بدن و جسد. (غیاث اللغات). || هر عضو که از آن خوی آید. (منتهی الارب). هر موضعی که از آن، یعنی از مسام آن، عرق خارج شود. ج، أعراض. (اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث در ذکر اهل بهشت: لایبولون و لایتغوطون، اًنما هو عرق یجری من أعراضهم مثل المسک. (از منتهی الارب). یعنی بول و غایط نمی کنند و آن به صورت عرقی چون مشک از اعضای آنان خارج میگردد. || بوی اندام، خوش یا ناخوش. (منتهی الارب). رایحه و بوی جسد خواه نیکو و طیب باشد یا بد و خبیث. (از اقرب الموارد). گویند: «فلان طیب العرض، و منتن العرض ». نفس. گویند: أکرمت عنه عرضی، یعنی نفس خود را از وی محفوظ داشتم. (اقرب الموارد). || ناموس، وآبروی مرد که از نقصان و رخنه نگاه دارد. یا آبرو، خواه در نفس مرد باشد یا در آباء و اجداد یا در تبعه و لحقه، یا جای مدح و ذم از وی. یا آنچه بدان فخر کنند از حسب و شرف. و گاهی از آن آباء و اجداد مراد گیرند. (منتهی الارب). جانب شخص که آنرا مصون و محفوظ دارد، و آن نفس او باشد یا سلف وی یا کسی که تابع وی باشد یا موضع مدح و ذم، یا آنچه بدان افتخار کند ازحسب و شرف. و گاهی منظور، پدران و نیاکان است. (از اقرب الموارد). آنچه بستایند و بنکوهند از مردم. (السامی) (مهذب الاسماء). ناموس و آبرو. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اموری که مدح آن آدمی را بردارد و ذم آن فرود آرد:
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
فرخی.
نزد او عرض او عزیزترست
از گرامی تن و عزیز روان.
فرخی.
چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شادکام و جهان دوست بر گرامی جان.
فرخی.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن.
منوچهری.
عرض تو نپوشد مگر لباس
کز فخر و شرف پود و تار دارد.
مسعودسعد.
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود به باب عظیم.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 616).
برون کنندش از خانه چون سگ ازمسجد
خسیس مرتبت و خوارعرض و بی مقدار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 392).
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با زیب و فر است.
مولوی.
حافظ افتادگی از دست مده زانکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش.
حافظ.
ای مگس عرصه ٔ سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
حافظ.
از عشق بدعت است تمنای خون بها
ای خودفروش عرض شهیدان چه میبری.
میرزا صائب (از آنندراج).
- عرض و ناموس، از اتباع است. (یادداشت مرحوم دهخدا). به عرض و ناموس کسی دشنام گفتن، او را ناسزا و دشنام سخت دادن. رجوع به عرض و رجوع به ناموس شود.
|| طبیعت و خوی محمود. (منتهی الارب). خوی پسندیده و نیکو. (از اقرب الموارد). پوست. (منتهی الارب). جیش. (از اقرب الموارد). عَرض. رجوع به عَرض شود. || رودبار که در آن دهها وآبها باشد. (از منتهی الارب). وادی و دره که در آن قری و آبها و یا نخلستان باشد. و گویند هر وادیی که در آن درخت باشد. ج، عُرضان. (از اقرب الموارد). || شوره گیاه. (منتهی الارب). حمض. (از اقرب الموارد). || اراک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گیاه تلخ شورمزه. (منتهی الارب). اَثْل. (اقرب الموارد). || کرانه ٔ وادی و شهر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کناره ٔ رود. (از مهذب الاسماء). || نواحی وادی و شهر. (از منتهی الارب). ناحیه ٔ وادی و شهر. (از اقرب الموارد). || ابر بزرگ. (منتهی الارب). بزرگ و عظیم از ابرها. (از اقرب الموارد). || ملخ بسیار. (منتهی الارب). تعداد بسیار از ملخ. (از اقرب الموارد). || آنکه به باطل و ناچیز فریبد مردم را. (منتهی الارب). آنکه با مردم بباطل روبرو شود. (از اقرب الموارد).

عرض. [ع ِ] (اِخ) وادیی است به مدینه. (منتهی الارب). علم است وادی خیبر را، و اکنون از آن عنزه است و در آن آبها و نخل و کشتها است. (از معجم البلدان).

عرض. [ع ِ] (اِخ) مزارع است در حوالی مسجد قبلتین. (منتهی الارب).

عرض. [ع ِ] (اِخ) نخلستان و رودباری است در یمامه. (منتهی الارب). عرض الیمامه، وادی یمامه است که از مهب شمال به سوی مهب جنوب جاری شود. و قرایی که در اطراف آن است «سفوح » نامیده میشود. و تمام این عرض از آن بنی حنیفه است و اندکی از آن متعلق به بنی امرج از بنی سعدبن زید مناهبن تمیم. (از معجم البلدان). || یوم العرض، از ایام و جنگهای عرب است، که عمروبن صابر، فارس ربیعه به دست جزٔبن علقمه تمیمی در آن روز کشته شد. (از معجم البلدان).

فرهنگ معین

جانب، طرف، کرانه، مال ملت، بیت المال. [خوانش: (عُ) [ع.] (اِ.)]

(عِ رْ) [ع.] (اِ.) آبرو، ناموس.

(مص م.) آشکار کردن، نشان دادن، (اِمص.) بیان مطلب یا درخواستی با فروتنی و ادب، پهنا، مدت، زمان. [خوانش: (عَ رْ) [ع.]]

متاع، کالا، نا - خوشی، بیماری، آن چه که دوام و بقا نداشته باشد، آن چه که قائم به دیگری است و از خود وجود مستقلی ندارد. [خوانش: (عَ رَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

بیان مطلبی با احترام و ادب،
نشان دادن، آشکار کردن،
(اسم) [مقابلِ طول] پهنا،
[مجاز] مدت، فاصله: در عرض یک ساعت تمام کارها را انجام داد،
سان دیدن از سپاهیان و تجهیزات آن‌ها،
اداره و گرداندن امور سپاهیان،
(اسم) [جمع: عروض] [قدیمی] متاع، کالا، هرچیزی به جز مسکوک طلا و نقره،
* عرض حال: نامه‌ای که به دادگاه می‌نویسند و در آن تظلم می‌کنند، دادخواست،
* عرض جغرافیایی: (جغرافیا) فاصلۀ زاویه‌ای بین مدار هر نقطه و دایرۀ استوا،

متاع، کالا،
بیماری و ناخوشی،
آنچه برای شخص پیش بیاید،
چیزی که دوام و بقا نداشته باشد،
[مقابلِ جوهر] (فلسفه) آنچه قائم به غیر باشد،

نفس، ذات،
جسد،
ناموس و آبروی شخص،
حسب‌ونسب که انسان به آن فخر می‌کند،

روی کوه، گردنۀ کوه،
میان دریا،
جانب، ناحیه، کرانه،

حل جدول

مقابل طول، پهنا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پهنا

کلمات بیگانه به فارسی

پهنا

فرهنگ فارسی هوشیار

پیدا و آشکار گردیدن، ظاهر شدن پهنا ناموس، آبرو و شرف، نفس کالا، هر چیزی که قائم به غیر باشد (اعراض تسعه ارسطوئی از قبیل کم و کیف و این و. )

فرهنگ فارسی آزاد

عَرْض، پهنا-وسعت و گشایش- اسباب و متاع دنیا- قیامت- دامنه کوه- درّه- ابر- مِثل- مقابل (جمع:عُرُوض-اَعْراض)،

عُرْض، وسط رود یا دریا-دامنه کوه- هر طرف یا پهلوی صورت یا گردن یا شمشیر و غیره...- ناحیه- جانب- عامّه،

عِرْض، حَسَب-شَرَف و حیثیت- ناموس- جسم و جسد-نفس-رائحه-ابر متراکم- لشکر متراکم-هر یک از منافذ عرق روی پوست (جمع:اَعْراض)،

عَرْض، (عَرَضَ-یَعْرِضُ) نمودن و ظاهر کردن- نشان دادن،

عَرَض، امر بی دوام و بی بقا- غیر قائم بذات- خلاف جوهر- قائم به غیر- هر آفت و بلائی که عارض گردد- آنچه بیمار از علائم مرض بگوید- متاع دنیا- اسباب دنیا- عطا و بخشش غنیمت (جمع:اَعْراض)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری