معنی عرف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
عرف. [ع ُ رَ] (اِخ) گویند سه چاه مشهور است: عرفه ساق، عرفه صاره، عرفه الاملح. (از معجم البلدان). و رجوع به عرفه ساق و عرفه صاره و عرفه الاملح شود.
عرف. [ع ُ رَ] (اِخ) آبی است مر بنی اسد را. || موضعی است. (منتهی الارب).
عرف. [ع َ] (ع اِ) بوی خوش و ناخوش، و بیشتر در مورد بوی خوش بکار رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوی خوش و ناخوش. (دهار). بوی خوش. (غیاث اللغات). گویند ما أطیب عرفه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی بوی او چه نیکو است. || در مثل گویند «لایعجز مسک السوء عن عرف السوء» یعنی پوست و چرم پلید و بد، خالی از بو نیست. آن را در حق کسی گویند که از فعل شنیع خود بازنایستد. گوئی وی را به چرمی تشبیه کرده اندکه قابل دباغت نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گیاهی است، یا یزبن، یا گیاهی است که از جنس حمض و عضاه نیست. (منتهی الارب). نباتی است، و گویند آن همان ثمام ویز است. و برخی گویند آن نباتی است غیر از حمض و عضاه. (از اقرب الموارد). قسب است. (مخزن الادویه).
عرف. [ع َ رَ] (ع مص) بسیار کردن بوی خوش را. (از منتهی الارب). بسیار کردن طیب را. (از اقرب الموارد).
عرف. [ع ِ] (ع اِمص) به درنگ شناختن. دیری در شناختگی. (منتهی الارب). گویند ما عرف عرفی اًلا بأخره؛ یعنی مرا نشناخت مگر اخیراً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکیبائی. (منتهی الارب). صبر. (اقرب الموارد) (دهار).
عرف. [ع ُ] (ع اِ) شناخته. (منتهی الارب). معروف. (اقرب الموارد). معروف و مشهور و شناخته. (ناظم الاطباء). || آنچه که در میان مردم معمول و متداول است. در مقابل شرع. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بشناسند در شریعت و روا باشد کردن آن. (دهار). آنچه از نظر شهادت عقول در نفس ها جایگزین شود، و طبعهای سالم آنرا مورد قبول قرار دهند. و آن نیز حجت باشد ولی برای فهم و «عادت » چیزی است که مردم هنگام حکم عقل، بر آن استمرار کنند و پی در پی به سوی آن بازگردند، و از اینجاست قول فقهاء که «العاده محکمه و العرف قاض ». (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). عادت است، و آن شامل عرف عام و عرف خاص است. و معمولاً عرف عام را «عرف » گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). قاعده ٔ حقوقی است که مولود تکرار عمل جمعیتی است و قانونگذار در تعبیرات قانونی خود ذکر خاص از آن نکرده ولی آنرا به نحوی از انحاء مورد حمایت خود (یعنی مشمول ضمانت اجراء) قرار داده است. عرف به حسب آنکه در تمام کشور یا در محل خاصی از کشور نفوذ داشته باشد «عرف مملکتی » و«عرف محلی » نام دارد. و اگر ناشی از افکار و اعمال مذهبی باشد آنرا «عرف مذهبی » نامند. و اگر ناشی از راه حلهای قضائی باشد آنرا «عرف قضات » یا «عرف قضائی »یا «رویه قضائی » گویند. و در غیر این صورت آنرا «عرف عام » نامند. (از فرهنگ حقوقی). پیروی کردن افراد از مسأله ٔ معینی به نحو خاص در صورتی که مبنی بر اعتقاد بوده و میان آن افراد شایع گردد عرف نامیده میشود. به تعبیر دیگر روش خاصی را که افراد در مسأله ٔ معینی پیروی میکنند، بدون آنکه در قانون ذکری از آن رفته باشد عرف گویند. عرف که گاه نیز به عادت از آن تعبیر میشود سرچشمه ٔ اولی و اساسی بسیاری از قوانین در قدیم و جدید بوده است. با این فرق که در عصر حاضر عرف در درجه ٔ دوم اهمیت از لحاظ عمل، قرار دارد و درجائی به عرف تمسک می شود که قانون وجود نداشته باشد.و به هر حال هرچند در قانون به طور تصریح و اختصاصی از عرف ذکری به میان نمی آید لیکن به نحوی مورد حمایت و ملاک عمل قرار داده شده و ضمانت اجرائی برای آن تعیین می شود. اساس بیشتر قوانین عرف بوده و بخصوص قسمت اعظم قوانین انگلوساکسون را عرف تشکیل میدهد. و درفقه اسلام در تعیین موضوع معاملات و احکام عرف معتبر است. و بطور کلی فرق عرف با قانون در این است که اولاً واضع عرف اجتماع میباشد و در واقع آن را واضع معین و مشخصی نیست. ثانیاً مانند قانون، مدون نمی باشد.
- بعرف، عرفاً. عادهً:
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف
آخر بود به مثقبه اول به مطرقه.
سوزنی.
- عرف شرع، آنچه پیشوایان و حاملان شرع، از شرع درک کنند و آن رامبنای احکام قرار دهند. (از اقرب الموارد). رجوع به عرف شود.
- عرف عام، عرف که عمومیت داشته باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف عملی، در مقابل عرف لفظی و قولی. رجوع به عرف قولی شود.
- عرف قضائی، عرف و رویه ای که ناشی از راه حلهای قضائی باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف قولی یا لفظی، آن است که مردم بر اطلاق لفظ بر آن آشنا باشند، در مقابل عرف عملی، که بر دو شی ٔ اطلاق لفظ میکنند ولی یکی را غیر از دیگری در نظر میگیرند. عرف عملی مختص نیست ولی عرف لفظی مختص میباشد. عرف لفظی مانند «لحم خنزیر» از «لحم » و عرف عملی مانندلفظ «دابه» که برسم داران اطلاق شود. (از اقرب الموارد).
- عرف لسان، آنچه از لفظ درک شود و فهمیده گردد به حسب وضع لغوی آن. (از اقرب الموارد).
- عرف محلی، عرفی که در محلی از مملکت معمول باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف مذهبی، عرفی که ناشی از افکار و عقاید مذهبی باشد رجوع به عرف و عرف شرعی شود.
- عرف مملکتی، عرفی که در یک مملکت متداول و معمول باشد. رجوع به عرف شود.
|| آیین. رسم. عادت. دأب. خو:
از نکوئی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام.
فرخی.
تذکره ای به عرف او به دیوان عرض کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83). و رجوع به آیین شود. || نیکوئی و جوانمردی و سخاوت و دهش. (از منتهی الارب). نیکویی. (دهار). نکوئی و احسان. (غیاث اللغات). جود. (اقرب الموارد). || نام آنچه بذل و بخشش کردی. (منتهی الارب). آنچه بذل و بخشش کرده شود. (ناظم الاطباء). اسم و نام چیزی است که می بخشی و بذل میکنی. (از اقرب الموارد). || شناختگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ضد نکر، یعنی هر چه را از نیکی که نفس بشناسد و بدان اطمینان کند. گویند «أولاه عرفا»؛ یعنی برای او معروف و نیکی ساخت. (از اقرب الموارد). || اسم است اعتراف را. گویند. «علی َّ ألف ٌ عرفاً»؛ یعنی بر من است هزارتا، به اعتراف. و آن مفعول مطلق است. (از اقرب الموارد). || موج دریا. (منتهی الارب). موج بحر. (از اقرب الموارد). || فش اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی گردن اسب، یعنی مویی که درقسمت محدب گردن اسب میروید. (از اقرب الموارد). بش اسب. (دهار). یال و بش. (زمخشری). فژ. عُرُف. رجوع به عرف شود. || تاج خروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه گوشتی است مستطیل بر بالای سر خروس، و «عرف الدیک » که گیاهی است به مناسبت شباهت بدان چنین خوانده شده است. (از اقرب الموارد). خوژه. خواجه. || ریگ توده ٔ بلند. و جای بلند. (منتهی الارب). رمل و مکان مرتفع. (از اقرب الموارد). عُرُف و اَعراف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مناره ای. (منتهی الارب). مناره. (ناظم الاطباء). || نوعی از خرمابن. یا خرمابنی که نخستین بارش رسد. یا خرمابنی است به بحرین که برشوم نامندش. (منتهی الارب). نوعی از نخل. یا اولین میوه ای است که میدهد. و گویند نخلی است در بحرین که برشوم نامیده میشود. (از اقرب الموارد). || درخت ترنج. (منتهی الارب). درخت اترج. (از اقرب الموارد). پیاپی. (دهار). گویند «طارالقَطا عرفاً»؛ یعنی مرغان سنگخوار در پی یکدیگر پریدند. و نیز «جاءالقوم ُ عِفاً»؛ یعنی آن قوم پشت سر هم آمدند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است قوله تعالی «: والمرسلات عرفا». یعنی سوگند به فرستاده شده هایی که متتابع و پی درپی فرستاده شدند. و یا منظور این است که با «معروف » فرستاده میشوند. (از منتهی الارب). || (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب). || (از ع، ص، اِ) در نه معنی ذیل مؤلف ناظم الاطباء «عرف » را مأخوذ از عربی دانسته است: جواز. || معلوم. || عمومی. || اصطلاح عامه. || هرچیز صحیح مشروع و مخصوص و مطبوع. || شایسته. || کلانی و بزرگی. || اسمی که به آن چیزی و یا کسی به طور عموم نامیده میشود. || حکم ثانوی.
عرف. [ع ُ] (ع ص، اِ) ج ِ عَروف. رجوع به عروف شود. || ج ِ أعرف. رجوع به اعراف شود. || ج ِ عَرفاء. (منتهی الارب). رجوع به عرفاء شود.
عرف. [ع ُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). از مخلاف های یمن است که با صنعاء ده فرسخ فاصله دارد. و نیز آن را به صورت العرف الاعلی و العرف الاسفل ذکر کرده اند، و هر دو را «عرف عمروبن کلاب » نوشته اند، و بین آن دو، چهار یا پنج فاصله است. و نیز گویند عرف جایگاهی است در دیار کلاب که در آن آبک شوری است از گواراترین آبهای نجد. (از معجم البلدان).
عرف.[ع ُ رَ] (ع اِ) ج ِ عُرفه. رجوع به عرفه شود. || ج ِ عُرف. (منتهی الارب). رجوع به عرف شود.
عرف. [ع َ] (ع مص) بریدن یال اسب را. (منتهی الارب). پش اسب بریدن. (المصادر زوزنی). فش اسب بریدن. (دهار). «عرف » اسب را بریدن. واز آن جمله است که گویند «هو یعرف الخیل ». (از اقرب الموارد). || صبر گزیدن. (از منتهی الارب). || اقرار به گناه کردن و پذیرفتن. (از منتهی الارب). عِرفان. رجوع به عرفان شود. || پاداش دادن کسی را. و از آن جمله است که گویند «أنا أعرف للمحسن و المسی ٔ»؛ یعنی عمل شخص نیکوکار و زشت کار، و آنچه را موافق آن در مقابل عملش باید کرد، بر من مخفی نباشد. (از منتهی الارب). و کسائی «عرف بعضه...» را بتخفیف خوانده است یعنی پاداش داد حفصه رضی اﷲ عنها را نسبت به قسمتی از آنچه انجام داده است، و یا به این معنی است که به قسمتی از آن اقرار کرد و از قسمتی دیگر اعراض کرد. (از منتهی الارب). عِرفان. رجوع به عرفان شود. || ریش برآوردن کف دست. (فعل آن به صیغه ٔ مجهول به کار رود). (از منتهی الارب). «عرفه» یعنی قرحه و زخم در شخص پدیدار شدن، و چنین شخص را «معروف » گویند. (از اقرب الموارد).
عرف. [ع ُ رُ] (ع اِ) ریگ توده ٔ بلند. و جای بلند. (منتهی الارب). رمل، و مکان مرتفع. (از اقرب الموارد). || فش اسب. (منتهی الارب). موی گردن اسب. (از اقرب الموارد). || تاج خروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عُرف. رجوع به عُرف شود.
(اِ.) خوی، عادت، آن چه که در بین مردم پسندیده و متداول است، (اِمص.) نیکویی، بخشش. [خوانش: (عُ رْ) [ع.]]
رسوم و عقاید متداول میان مردم،
[قدیمی] روش، رسم، عادت،
رفتاری که مورد قبول جامعه باشد
تداول، رسم، سنت، عادت، قانون، معروفیت،
(متضاد) شرع
شناختگی، نیکویی، خوی و عادت، متداول میان مردم
عُرْف، رَوِش و رفتارِ متداول و عادت شده بین مردم- اصطلاح- مفهوم عامّه- اقرار و اعتراف-بخشش و دهش- مال بخشیده شده-صبر-نیکی و عمل خوب- موج دریا- تاجِ خروس-مکان بلند- تپّه یا کوه کوچک (جمع:اَعْراف-عُرَف)،
عَرْف، بو-بوی خوش- رائحه- تپه یا مکان بلند- ضمناً مصدر عَرُفَ-یَعْرُفُ به معنای منتشر شدن بوی خوش و عَرِیف شدن نیز می باشد،