معنی عزیز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن فضل بن فضاله، مکنی به ابوالاشعث. رجوع به ابوالاشعث (عزیز...) شود.

عزیز. [ع َ] (ع ص) ارجمند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی). ارجمند وبزرگوار و خطیر. (زمخشری). شریف و بزرگوار و باعزت. (از ناظم الاطباء). گرانمایه و محترم. (از فرهنگ فارسی معین). منیع. گران. ج، عِزاز، أعزّه، أعزّاء، عِزازه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندرین خانه بسان نو بیوگ.
رودکی.
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیزاز ماندن دائم شود خوار.
دقیقی.
بدینار و دیبا و اسب و کنیز
مکن خوار ای پور جان عزیز.
فردوسی.
دو شهزاده بد نزد لهراسب نیز
که بودند هر دو چو جان عزیز.
فردوسی.
عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
بکارتر ز همه کار خدمت سلطان.
فرخی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
عزیز نبودآنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آنکس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). اکنون فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی ص 335).
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.
ناصرخسرو.
تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر.
ناصرخسرو.
عزیز الهی به سعی بدخواه ذلیل نگردد. (اندرزنامه ٔ منسوب به خواجه نظام الملک).
زآن عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.
مسعودسعد.
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر.
مسعودسعد.
چون فتح ز تیغ تو عزیز است برِ ملک
تیغ تو همه ساله عزیز است برِ فتح.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه).
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
انوری.
ای به تو دین عزیز و دنیا خوار
خوار شد هرکه ت او نخواست عزیز.
انوری.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد
شکوفه ٔ دل ما را چنان گرامی دار.
جمال الدین عبدالرزاق.
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است.
خاقانی.
خواجه ای وعده ٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی.
خاقانی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
از تقریب و ترحیب بهره ای تمام یافت و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340).
چون به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شدچیزلیز.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
در او فضل دیدند و عقل و تمیز
نهادند رختش به جائی عزیز.
سعدی.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
بگیتی درون ای به رخ نوبهار
عزیز است آنکس که زر کرد خوار.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا).
منتطق، منیع؛ عزیز. || کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب). قلیل و نادر که کمتر یافت شود. (از اقرب الموارد). کمیاب و نادر. (فرهنگ فارسی معین). بی همتا. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه کمتر بدان دسترسی باشد. دشواریافت. دشواریاب. غریب. غریبه. طریف:
که بار نمک هست آنجا عزیز
بقیمت از آن به ندارند چیز.
فردوسی.
در نشابور دهی بود محمدآبادنام و به شادیاخ پیوسته وجائی عزیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.
خاقانی.
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقله ٔ جان شناسمش.
خاقانی.
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیز است و الوقت سیف.
سعدی.
|| گرامی و محبوب. (فرهنگ فارسی معین). مکرم. (اقرب الموارد). گرامی. (منتهی الارب). نازنین. نیازی: به نهادهای عزیزان و خداوندزاده ها که به قلعتهای سپنج بودندبه غزنین بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 544).
- عزیز بی جهت، در تداول عامه، کسی که خود را به غلط محبوب دیگران پندارد. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پندارد که مقبول خاطر دیگران است. آنکه برای خویشتن حرمتی و محبوبیتی نزد خلق تصور کند و نه چنان باشد: مثل گربه عزیز بی جهت. (امثال و حکم دهخدا).
- عزیز پدر و مادر، محبوب پدر و مادر. آنکه پدر و مادر، او را بسیار گرامی دارند.
- || به طنز حمالان را گویند، و تعبیریست که با آن منع از گرامی داشتن فرزندان و تحریض به سعی در تربیت و تعلیم آنان کنند. (امثال و حکم دهخدا).
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این بزیر پنبه دارد وآن بزیر دوکدان.
خاقانی.
- عزیز نازنین، عزیزدردانه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ عزیزدردانه شود.
|| بزرگان صوفیان. مرشدان و رهبران تصوف:
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن.
خاقانی.
از عزیزان سؤال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم.
خاقانی.
الا ای که بر خاک ما بگذری
به خاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی.
سر نه که در راه عزیزان بود
بار گران است کشیدن به دوش.
سعدی.
|| (اِخ) صفتی از صفات باری تعالی. (منتهی الارب). از نامهای خداوندتعالی است و آن منیعی است که درک نگردد و مغلوب نشود و چیزی او را عاجز نکند و او را مانند نباشد. (از اقرب الموارد). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). یکی از اسماء حسنی.
- عزیزالانتقام، خداوند عالم که منتقم حقیقی است. (ناظم الاطباء).
- عزیز مقتدر،خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).
|| (ص) چیره. (منتهی الارب). قوی. (اقرب الموارد). غالب. پیروز: کذبوا بآیاتنا کلها فأخذناهم أخذ عزیز مقتدر (قرآن 42/54)، پس تمامی آیات ما را تکذیب کردند و آنها را گرفتیم گرفتن شخص غالب مقتدر. و لولا رهطک لرجمناک و ما أنت علینا بعزیز (قرآن 91/11)، و اگر قوم و جماعت تو نبودند، هرآینه تو را سنگسار میکردیم وتو بر ما غالب نیستی. و من یهد اﷲ فما له من مضل اءلیس اﷲ بعزیز ذی انتقام (قرآن 37/39)، و هر کس را خداوند هدایت کند او را گمراه کننده ای نباشد، آیا خداوند غالب و صاحب انتقام نیست ؟
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید.
خاقانی.
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
بهر در که شد هیچ عزت نیافت.
سعدی.
|| سخت. (ترجمان القرآن جرجانی): اًن یشاء یذهبکم ویأت بخلق جدید و ما ذلک علی اﷲ بعزیز (قرآن 16/35-17)، اگر بخواهد شما را از بین میبرد و خلقی تازه و جدید می آورد و آن بر خداوند سخت و دشوار نیست. || در علم حدیث، حدیثی است به روایت یکی از روات، که بروایت او دو یا سه کس منفرد شده باشند. (از نفائس الفنون ص 139). در تعریف آن بین محدثان اختلاف است، برخی را عقیده بر این است که آن حدیثی است که دویا سه تن روایت کنند، بدین ترتیب بین آن و بین مشهور، عموم من وجه است، چه مشهور آن است که بیش از دو تن روایت کرده باشند. و برخی گویند آن است که حداقل دوتن از دو تن روایت کرده باشند. و بعضی گویند عزیز آن حدیثی است که دو یا سه تن از کسی که عدالتش مورد اجماع باشد روایت کرده باشند و بدین ترتیب آن در عدد رجال و اشاعه پایین تر از مشهور میباشد، چه مشهور آن است که جماعتی که به حد تواتر نرسد آن را از کسی نقل کنند که عدالت او مورد اجماع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) پادشاه، از جهت غالب بودن وی بر اهل مملکتش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لقب آنکه پادشاه مصر یا اسکندریه گردد. (منتهی الارب). لقب آنکه بر مصر و اسکندریه پادشاهی کند. (از اقرب الموارد). لقب پادشاه مصر، به زمانه ٔ قدیم وزیران مصر را عزیز لقب می بود. (غیاث اللغات). پادشاه مصر را گویند، و پیش از این وزیر مصر را می گفتند. (از آنندراج). لقب عام ملوک مصر. (آثار الباقیه).

عزیز. [ع َ] (اِخ) شوهر زلیخا. (آنندراج). در قرآن کریم، به منزله ٔ صفتی است برای شخصی بنام پوتیفار (معرب، فطیفر) که در دستگاه فرعون معاصر موسی (ع) بسیار مقتدر و بانفوذ بود. (فرهنگ فارسی معین): و قال نسوه فی المدینه امراءه العزیز تراود فتاها (قرآن 30/12)، و زنانی در آن شهر گفتند که زن عزیز با غلام خود رفت و آمد میکند. قالت امراءه العزیز الآن حصحص الحق انا راوَدْتُه عن نفسه و اًنه لمن الصادقین (قرآن 51/12)، زن عزیز گفت اکنون حق ثابت شد، من برخلاف میل او از وی کامجو شدم و او از راست گویان است. قالوا یا أیها العزیز ان له أباً شیخاً کبیراً (قرآن 78/12)، گفتند ای عزیز او را پدری است مسن و سالخورده.
عزیزو قیصر و فغفور را بمان که برت
نه شار ماند و نه شیر و نه رای ماند و نه رام.
روحانی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچکان روستا.
خاقانی.
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و برچشم خوار.
خاقانی.
بلکه تا زآن عزیز ری مصراست
خوار صد قاهره ست و قاهره خوار.
خاقانی.
دو امیرزاده در مصر بودند... یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر شد. (گلستان سعدی).
که در مصر چون من عزیزی نبود.
سعدی.
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش.
سعدی.
درین زمانه خریدار گشته است عزیز
نشسته یوسف ما خوار در دکان تنها.
سالک یزدی (از آنندراج).

عزیز. [ع َ] (اِخ) جدّی است جاهلی، و فرزندان او بطنی از بنی هلال بن عامر از عدنانیه اند. مساکن آنان در ساقیه قلته، از عمل اخمیم، درصعید مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایه الارب و البیان و الاعراب و خطط مبارک و السبائک).

عزیز. [ع َ] (اِخ) (المک الَ...) لقب عثمان بن عادل ایوبی، از ایوبیان شام است. رجوع به عمادالدین ایوبی و به الاعلام زرکلی شود.

عزیز. [ع َ] (اِخ) (الملک الَ...) لقب عثمان بن یوسف، ملقب به عمادالدین، دومین از امرای ایوبی مصر است. رجوع به عمادالدین ایوبی و به الاعلام زرکلی شود.

عزیز. [ع َ] (اِخ) (الملک الَ...) لقب محمدبن غازی بن یوسف بن ایوب (611-634 هَ.ق.) ازایوبیان شام و صاحب حلب است و درگذشت او نیز در حلب بود. (از الاعلام زرکلی از ابن الوردی و ابن الشحنه).

عزیز. [ع َ] (اِخ) (الملک الَ...) (827-868 هَ.ق.) لقب یوسف بن برسبای دقماقی ظاهری، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین، از ملوک دولت چرکسیان در مصر و شام است. تولد او در قاهره بود و به سال 841 هَ.ق. پادشاه خوانده شد و در سال 842 ممالیک جقمق او را از سلطنت خلع کردند و در برج اسکندریه زندانی ساختند. و در سال 865 هَ.ق. در زمان دولت الظاهر خشقدم از زندان آزاد شد و در اسکندریه سکنی گزید و در همین شهر درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الضوء اللامع و شذرات الذهب).

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن محمدبن خطاب ازدی، مشهور به ابن خطاب. از امرای اندلس و از اهالی مرسیه. وی از جانب ابن هود المتوکل والی اندلس بود و پس از ادعای استقلال بسال 636 هَ.ق. با وی بیعت شد و پس از نه ماه به دست زبان بن مدافع بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی از الحله السیراء).

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن مالک بن عوف، از بنی اوس، از قحطانیه. جدی جاهلی است و از نسل او جرول بن مالک بن عمرو را که از صحابیان است میتوان نام برد. (از الاعلام زرکلی از جمهرهالانساب و التاج).

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن بُرْزال زناتی، ملقب به المستظهر. دومین تن از ملوک بنی برزال در قرمونه و توابع آن در اندلس. وی به سال 434 هَ.ق. والی آنجا گشت و پس از 25 سال حکومت از المعتضدبن عباد شکست خورد و به اشبیلیه گریخت و به سال 459 هَ.ق. درآنجا درگذشت. (از الاعلام زرکلی از البیان المغرب).

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن علی علوی حسینی. جد او نقیب النقبای خراسان بود و نقابت علویان و وزارت سلطان به او پیشنهاد شد اما او از شدت زهد و تقوی از پذیرفتن آن امتناع ورزید و به سال 527 هَ.ق. بطور ناگهانی در نیشابور درگذشت. (از الاعلام زرکلی از ابن الاثیر).

عزیز. [ع ُ زَ] (ع اِ) سرمه ای است. (منتهی الارب). کحلی است معروف. (مخزن الادویه) (از اقرب الموارد). نام سرمه ای است که تاریکی چشم و خشک کردن رطوبات آن را سود دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).

فرهنگ معین

گرامی، محبوب، ارجمند، بزرگوار، کمیاب، نادر. [خوانش: (عَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

شریف، گرامی، گران‌مایه، ارجمند، بزرگوار،
(اسم) [قدیمی] لقب هر‌یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب‌منصب دربار فرعون،
(اسم) خویشاوند بسیار نزدیک،
آنچه به سختی به دست می‌آید، کمیاب،
[قدیمی] نیرومند، قوی،
(اسم) (تصوف) پیر،
از نام‌های خداوند،
* عزیز داشتن: (مصدر متعدی) گرامی داشتن، ارجمند داشتن،
* عزیز کردن: (مصدر متعدی) گرامی کردن،

حل جدول

گرامی، نازنین، گرانمایه، محترم، شایسته، شریف، ارجمند

مُکرمه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

گرامی، نازنین، گرانمایه، مهربان

مترادف و متضاد زبان فارسی

ارجمند، شایسته، عالیقدر، عزتمند، گرامی، گرانمایه، محترم، نورچشم،
(متضاد) ذلیل

فرهنگ فارسی هوشیار

شریف و بزرگوار و با عزت، منیع، گران

فرهنگ فارسی آزاد

عَزِیْز، قادر-غالب و قوی- شریف- مُکَرَّم- کمیاب و نادر-مَلِک- نام فرمانروایان مصر در قدیم نظیر مَلِک و حاکِم- از اَسْماءُ الله است- در فارسی بیشتر بمعنای محبوب و گرامی مصطلح است (جمع:اَعِزَّه-اَعِزّا-عِزاز)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری