معنی عزیمت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عزیمت. [ع َ م َ] (ع، اِمص، اِ) عزیمه. دل نهادگی و قصد و آهنگ. (غیاث اللغات). اراده و نیت و عزم. آهنگ از روی استواری و بطور جزم. (ناظم الاطباء). تصمیم. رجوع به عزیمه شود: ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی ص 232). آنکه مددکار باشد او رادر عزیمتهاش. (تاریخ بیهقی ص 313). عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه ٔ عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدمی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 405).
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز.
مسعودسعد.
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دوصد مرغزار دارد.
مسعودسعد.
بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علمای هر صنف را بینم. (کلیله و دمنه). اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه). به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339).
دل عاشق سکونت پیشه باید
عزیمت را نخست اندیشه باید.
اوحدی (ده نامه).
- فسخ عزیمت، انصراف و بازگشتن از عقیده و تصمیمی. (فرهنگ فارسی معین).
|| کوچ و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء).
- عنان عزیمت، لگام رحلت. (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ عزیمت، نقطه ای که از آنجا شروع به حرکت کنند. (فرهنگ فارسی معین).
|| تعویذ و افسون. (ناظم الاطباء). افسونی که افسونگر خواند. (فرهنگ فارسی معین). هیپنوتیزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عزیمه شود:
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
همگان از وی [جمشید] نفور شدند و عزیمتها که دیوان را بدان بسته بود گشاده شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
هَجْوَم عزیمت است که آن دیوزاده را
برخواندنی زبون و مسخر همی کنم
تا سر بخط نیارد و نَدْهد به بند دست
هر ساعتی عزیمتش از سر همی کنم.
سوزنی.
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه.
خاقانی.
این عزیمت چو بشر بر وی خواند
هم در آن دیو بوالفضولی ماند.
نظامی.
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
سعدی.
|| (اصطلاح اصول) مقابل رخصت است. اجماع. رجوع به عزیمه شود: قدم بر جاده ٔ شریعت و استقامت امر و نهی می باید نهادو عمل به عزیمت و سنت می باید کرد و از رخصت و بدعت دور می باید بود. (انیس الطالبین بخاری).

فرهنگ معین

(مص ل.) قصد کردن، در فارسی به معنای سفر کردن، حرکت کردن. [خوانش: (عَ مَ) [ع. عزیمه]]

فرهنگ عمید

حرکت کردن به سوی جایی، رفتن، عازم شدن،
[قدیمی] قصد، آهنگ،
[قدیمی] سحر، افسون،
* عزیمت کردن: (مصدر لازم)
قصد کردن،
حرکت کردن به‌سویی، سفر کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آهنگ، عزم، قصد، نیت، حرکت، رحیل، سفر، کوچ، افسون، ورد

فرهنگ فارسی هوشیار

دل نهادگی و قصد و آهنگ، اراده و نیت و عزم، تصمیم، دل بر کاری نهادن

فرهنگ فارسی آزاد

عَزِیْمَت، به عَزْم- عَزِیْمَه و عَزائِم مراجعه شود- بعلاوه در فارسی بمعنای قصد سفر نمودن و حرکت کردن و کوچ و سفر نمودن نیز مصطلح می باشد،

پیشنهادات کاربران

رحیل

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر