معنی عضو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
عضو. [ع َض ْوْ] (ع مص) اندام اندام کردن. (منتهی الارب). جزٔجزء کردن گوسفند را. (اقرب الموارد). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن. (از ناظم الاطباء). || جدا ساختن. (منتهی الارب). تفریق و جدا کردن. (از اقرب الموارد).
عضو. [ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ] (ع اِ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان. (منتهی الارب). اندام. (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات). اجزای کثیفه ٔ بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است. و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رباط و عروق و لحم و شحم و سمن و یا مرکب ترکیب اولی مانند عضل و یا ثانوی مانند عین و یا ثالثی مانند وجه و یا رابعی مانند رأس. (از مخزن الادویه). هر گوشت که با استخوان خود فراهم آمده باشد، و گویند هر استخوانی از جسد که با گوشت خود فراهم آمده باشد، و گویند آن جزئی است از مجموع جسد مانند دست و پا و گوش و غیره. (از اقرب الموارد). جزوی از بدن مثل دست و پا و سر. و در اصطلاح پزشکی، مجموعه ٔ بافتهایی است از بدن یک موجود زنده پرسلول که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب و ریه و معده که هریک از چند بافت ساخته شده است. (فرهنگ فارسی معین). جارحه. پاره. پاره ٔ تن. ارب. جرموز. عاهن. کحف. کردوس. ورب.ج، اعضاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
عضوی زتو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن.
رونی.
هر یکی را به لمس هر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی.
سنایی.
غذی از جگر پذیرد همه عضوها و لکن
غذی از دهان بیک ره بسوی جگر نیاید.
خاقانی.
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است.
خاقانی.
زانکه بی لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ عضو.
مولوی.
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.
سعدی.
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش.
سعدی.
گر ز هفت آسمان گزند آید
همه بر عضو دردمند آید.
سعدی.
یار چو تیغ کین کشد فرصتش از خدا طلب
عضو به عضو خویش را زخم جداجداطلب.
محشری نیشابوری (از آنندراج).
- عضو بارد، در اصطلاح فلسفه و پزشکی قدیم، دماغ و مغز است. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- عضو بسیط، هر یک از دماغ و قلب و کبد است. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار).
- عضو حار، در اصطلاح فلسفه و پزشکی قدیم، قلب و دل است. و شیخ الرئیس در بیان اعضای حاره و بارده گوید: نزدیکی به توازن و اعتدال مزاج بواسطه ٔ تکافؤ اعضای حاره مانند قلب و بارده مانند دماغ و رطبه مانند کبد و یابسه مانند استخوان حاصل می شود. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از شفا و اسفار).
- عضو رطب، کبداست. (فرهنگ علوم عقلی، از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- عضوهای رئیسه، اعضایی هستند که مبداء قوه و نیرو باشند و برای بقای شخص لازم می باشند مانند قلب و دماغ و کبد. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.
ناصرخسرو.
- عضو یابس، استخوان است. (فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- هفت عضو، هفت اندام، یعنی سر و سینه و شکم و دو دست و دو پا و یا به عقیده ٔ برخی دو پهلو و دو پا و دو دست و سر. (از برهان). و رجوع به هفت اندام شود:
گفتم که هفت عضو کدام است تنت را
گفتا که پهلویست و دوپا و دو دست و سر.
ناصرخسرو.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.
خاقانی.
خط بر جهان زدی وز خال سپید ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چو گذاشتی.
خاقانی.
- || مجازاً، به معنی پرده ٔ چشم. (از آنندراج):
هفت عضو دیده را می بایدت شستن به آب
بعداز آنت طالب دیدار می باید شدن.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- امثال:
ماده به عضو ضعیف می ریزد، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است. (امثال و حکم دهخدا).
|| یک فرد از جماعت، یا یک تن از جمعیتی. (از اقرب الموارد). کارمند یک اداره یا مؤسسه ٔ دولتی یا ملی. (فرهنگ فارسی معین).
عضو. [ع ُ ض ُوو] (ع مص) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن. (منتهی الارب). بودن شخص، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده و آن را کمال رفاهیت است و«عاضی » از این لغت مشتق باشد. (از اقرب الموارد).
اندام، هر یک از اجزای بدن، یک فرد از جماعت، جمع اعضاء. [خوانش: (عُ ضْ) [ع.] (اِ.)]
(زیستشناسی) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده، اندام،
یک فرد از جماعت،
[مجاز] کارمند یک اداره،
هموند
اندام
هم وند، اندام
آلت، اندام، ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم، جهاز
پاره تن، جارحه، جزوی از بدن مانند دست و پا و سر و غیره