معنی عمار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن زربی بصری، مکنی به ابومعتمر. محدث بود و از معتمربن سلیمان روایت میکرد. رجوع به ابومعتمر (عماربن...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن علی موصلی، مکنی به ابوالقاسم. طبیب و کحال نیمه ٔ دوم قرن چهارم هجری. رجوع به عمار موصلی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن زیادبن سکن. وی صحابی بود و «ابن الکلبی » گوید که او در غزوه ٔ بدر شهید گشت. اما «ابن فتحون » بر آن است که «عماربن زیاد» در غزوه ٔ احد شهید گشته است. و گویا این دو تن برادر بوده اند. (از الاصابه ٔ ابن حجر، قسم اول حرف عین، ترجمه ٔ شماره ٔ 5692).ابن عبدربه در عقدالفرید (ج 3 ص 326) آرد که «عماربن زیاد» از قبیله ٔ عبدالاشهل بن جشم بن حرث بن خزرج بن عمروبن سالک بن اوس بود، و در غزوه ٔ بدر بشهادت رسید.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن سعد تجیبی. تابعی بود. رجوع به عمار تجیبی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن سعد قرظی. از فرزندان صحابه. رجوع به عمار قرظی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن سعود بکرنی. از حکام «تمبکتو». رجوع به عمار بکرنی (ابن سعود...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن شبیب سبائی. صحابی است. و نام اورا «عماره» دانسته اند. رجوع به عماره ٔ سبائی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن عبیداﷲ خثعمی. صحابی است. و نام او را «عمارهبن عبید خثعمی » دانسته اند. رجوع به عماره ٔ خثعمی (ابن عبید...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن عبید خثعمی. صحابی است. و نام اورا «عماره» دانسته اند. رجوع به عماره ٔ خثعمی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن عکرمه. «ذهبی » او را عماربن عکرمه گوید، اما«ابن حجر» نویسد که نام او «عمارهبن زعکره ٔ مازنی...» است. رجوع به عماره ٔ مازنی (ابن زعکره...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن عماره ٔ زعفرانی بصری، مکنی به ابوهاشم و مشهور به صاحب الزعفرانی. محدث بود. رجوع به ابوهاشم (عماربن...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن رجاء تغلبی استرآبادی، مکنی به ابویاسر. رجوع به عمار تغلبی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن غیلان بن سلمهبن معتب بن مالک بن کعب بن عمروبن سعدبن عوف بن ثقیف ثقفی.صحابی است. رجوع به عمار ثقفی (ابن غیلان...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن کعب بن عمروانصاری. رجوع به عمار انصاری (ابن کعب بن...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن محمد، مکنی به ابوالحسین. از وزرای دولت فاطمی مصر بود. وی در عهد الحاکم بامراﷲ متصدی دیوان انشاء گشت. سپس وساطت بین خلیفه و طوایف مشارقه و ترکان را بعهده ٔ او گذاشتند و ملقب به امیرالخطیر و رئیس الرؤساء گشت. او در سال 411 هَ.ق. در عهد الظاهر لاعزاز دین اﷲ فاطمی از منصب خویش معزول گشت و سپس بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی ازالاشاره الی من نال الوزاره ص 33 و النجوم الزاهره ج 4 ص 189). رجوع به معجم الانساب زامباور ص 148 شود.

عمار.[ع َم ْ ما] (اِخ) ابن محمد، مکنی به ابوالیقظان. محدث بود. نیز رجوع به ابوالیقظان (عماربن...) شود.

عمار.[ع َم ْ ما] (اِخ) ابن محمدبن عمار، مکنی به ابوعلی و ملقب به فخرالملک. وزیر مسعودبن محمد سلجوقی از سلاجقه ٔ عراق بود، که از سال 512 تا 513 هَ.ق. این منصب را بعهده داشت. (از معجم الانساب زامباور ص 339).

عمار.[ع َم ْ ما] (اِخ) ابن مطر، مکنی و مشهور به ابوعثمان الصفار. تابعی بود. رجوع به ابوعثمان صفار شود.

عمار. [ع َم ْما] (اِخ) ابن معاذبن زرارهبن عمروبن غنم بن عدی بن حارث بن مرهبن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن معاویه ٔ دهنی بجلی، مکنی به ابومعاویه. رجوع به عمار دهنی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن یاسربن عامربن مالک بن کنانهبن قیس بن حصین وذیم کنانی مَذحجی عنسی قحطانی، مکنی به ابوالیقظان. رجوع به عمار کنانی (ابن یاسربن...) شود.

عمار. [ع َ] (ع مص) تحیت و تهنیت گفتن. (از متن اللغه). رجوع به عَماره و عِماره شود. || دیر ماندن و دیر زیستن. (ازناظم الاطباء). رجوع به عَمر و عُمر و عَماره شود. || (اِ) آس را گویند که درخت مورد باشد. و بعضی گویند «غار» است، و آن گیاهی که چون بسوزند بوی خوش کند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).آس. و یا هر نوع ریحان. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). بنک آس. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). بنک الاَّس. (مخزن الادویه). || ریحان که بدان مجلس شراب را زینت دهند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریحان. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ریحان که بدان مجلس شراب را زینت دهند و هرگاه کسی داخل آن مجلس شود، اهل مجلس مقداری از این ریحان را به دست گیرند و به وسیله ٔ آن، تازه وارد را تحیت گویند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). و ایرانیان آن را «میوران » نامند. (از لسان العرب). ریحان تزیین مجلس شراب را، که چون تنی درآمدی، از آن بر دست گرفتندی و به آینده درود گفتندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || تحیت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || هدیه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). این معنی فقط در منتهی الارب، و به تبع آن در آنندراج و ناظم الاطباء آمده است و در متن دیگری مذکور نیست. و به نظر می رسد که صاحب منتهی الارب «تحیه» را که یکی از معانی این لغت است، «تحفه» خوانده و آن را به «هدیه » ترجمه کرده است. || هرچه بر سر گذارند، از قبیل: عمامه و کلاه و تاج و غیره. (از لسان العرب). آنچه رئیس و بزرگ قوم بر سر نهد، خواه از ریحان باشد و خواه عمامه. (از تاج العروس). || تاجهایی از ریحان که ایرانیان بر سر می گذاشتند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). عِماره. (لسان العرب). رجوع به عِماره شود. اکلیل ریحان که عجم بر سر نهادندی. بساک. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ج ِ عَماره. رجوع به عَماره شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن خالد. محدث بود و از جریر روایت کرده است. رجوع به کتاب المصاحف سجستانی چ اول ص 101 شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) عطار، مکنی به ابوالهیثم. وی محدث بود. رجوع به ابوالهیثم (عمار عطار...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن ابی سلامهبن عبداﷲبن عمران بن رأس بن دالان همدانی دالانی. تابعی بود. رجوع به عمار همدانی شود.

عمار. [ع َ] (ع اِ) عماری. (ناظم الاطباء). عماری را گویند و آن چیزی است دراز شبیه به کجاوه و به عربی هودج خوانند. (برهان قاطع). صاحب آنندراج پس از نقل معنی کلمه آنچنان که در برهان آمده است گوید: و به این معنی، با فتح و تشدید نیز آمده [عَمّار] لیکن ظاهر آن است که بتخفیف، کنایه از زین و ستام باشد نه عماری:
همه جامه و گوهر شاهوار
همه تازی اسپان بزرین عمار.
فردوسی (از آنندراج).
اما این بیت در فرهنگ رشیدی، بعنوان شاهد برای «عمار» بمعنای «عماری » آمده و مصراع دوم آن چنین است: «همه تازی اسپان زرین عمار» و در شاهنامه ٔ چ بروخیم ج 1 ص 63 همین بیت چنین آمده است:
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار.
(با نسخه بدل «فسار» از چ کلکته).و «ولف » در فهرست خود «عمار» را زین اسب معنی کرده است.

عمار. [ع َم ْ ما] (ع ص) مرد بسیار نمازگزار و بسیار روزه دار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). بسیار عبادت کننده و متعبد. (از متن اللغه). || قوی ایمان و ثابت و استوار در امر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). شخص سخت پارسا. این لغت از «عَمیر» مشتق شده است و آن بمعنای جامه ٔ سخت بافت و بسیار بادوام است. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || نیکوثناء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). این کلمه از عَمار مشتق شده است و به معنای «آس » است. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || نیکورایحه. (ناظم الاطباء). طیب روایح. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || ملازم نماز به جماعت، و مهربان بر سلطان. (منتهی الارب). ملازم در جماعت مسلمین. (ناظم الاطباء). شخصی که امورش مجتمع و متمرکز، و ملازم جماعت، و بر سلطان مهربان باشد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). این کلمه از لغت عَماره مشتق شده است و آن بمعنای عمامه است و وجه شبه، برهم پیچیدگی و ملازمت آن بر سر انسان باشد. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || صاحب حلم و وقار در کردار و گفتار خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). این کلمه نیز از عَمیر بمعنای جامه ٔ سخت بافت و بسیاردوام، مشتق شده است. (از تاج العروس). || شخصی که اهل بیت و اصحاب و یاران خود را بر آداب و سنت پیغمبر اکرم (ص) بدارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). شخصی که اهل بیت و یاران خود را بر آداب شریعت خداوند بدارد. (از اقرب الموارد). این کلمه از «عَمَرات » مشتق شده و آن گوشت پاره هایی است در زیر ریش و مابین حنک و صفحه ٔ گردن. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || شخصی که تا هنگام وفات ِ خود قائم بر امر به معروف و نهی از منکر باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). کسی که تا هنگام مرگ خود بر ایمان و طاعت و امر و نهی خود قائم و پابرجا باشد، و این کلمه از «عَمر» بمعنی بقا و هستی، مشتق شده است. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || شخص محفوظ ومستور و پوشیده. (از لسان العرب) (از متن اللغه). این کلمه از عَمَر مشتق شده است و آن دستارمانندی باشد که زنان آزاده، سر خود را با آن می پوشاندند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). || (اِ) زینتی که در مجالس باشد و این کلمه از «عَمر» به معنای گوشواره مشتق شده است. (از لسان العرب) (از تاج العروس).

عمار. [ع ُم ْ ما] (ع ص، اِ) ج ِ عامِر. رجوع به عامر شود. عمره گذاران. معتمرون. (از متن اللغه). زائرین. (ناظم الاطباء). قدیم در القاب حاجیان و آنان که زیارت خانه ٔ خدا دریافته بودند، ترکیبات ذیل را می افزودند: «أقل الحاج و العمار» یا «خیرالحاج و العمار» یا «قدوه الحاج و العمار». || عمارالبیت، باشندگان خانه. (منتهی الارب). اهالی خانه و کسانی که در خانه میباشند. (ناظم الاطباء). || اجنه ٔ ساکن خانه. (از اقرب الموارد).

عمار. [ع َ] (اِخ) نام کسی که «عماری » را اختراع کرده است. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج).

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) مولای بنی هاشم، مکنی به ابوعبداﷲ. وی تابعی بود. رجوع به ابوعبداﷲ (عمار...) شود.

عمار. [] (اِخ) نام بطنی است از ثابت، از سِنجاره، از شَمَّر طائیه. این بطن به دو قسمت عجارشه و ذیاب تقسیم میشود. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از عشائر العراق عزاوی ص 184).

عمار.[] (اِخ) نام بطنی است از دَواسِر که آن یکی از قبایل بادیه ٔ نجد باشد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از تاریخ نجد تألیف الوسی ص 89).

عمار. [] (اِخ) نام یکی از مشهورترین قبایل زیدیه در بلاد قعطیه، واقع در جنوب شبه جزیره ٔ عرب است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله ج 2 ص 821 از تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ص 667).

عمار. [] (اِخ) نام فرقه ای است از بنی سعید، و آن یکی از عشایر شمالی سوریه باشد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالهج 2 ص 821 از عشائر الشام وصفی زکریا ج 2 ص 212).

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن ابی سلیمان. وی فقیه کوفه بود و ذکر او در العقد الفرید آمده است. رجوع به العقد الفرید ابن عبدربه ج 3 ص 367 شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن حمیده ٔ تونسی مالکی. رجوع به عمار تونسی (ابن حمیده...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن ابی عمار. وی تابعی بود. (از منتهی الارب). و در امتاع الاسماع حدیثی از او نقل شده است. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی ج 1 ص 10 شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن ابی یسر کعب بن عمرو انصاری. رجوع به عمار انصاری (ابن کعب بن عمرو...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن احمد عجرود شرقی راشدی. از حکام «تمبکتو». رجوع به عمار راشدی (ابن احمد...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن اسماعیل، مکنی به ابوالنجم. وی از یاران ابومسلم خراسانی بود و در سال 133 هَ.ق. که در سیستان آشوبی برپا گشته و شایعه ٔ کشته شدن عمربن عباس حاکم سیستان از جانب ابومسلم، منتشر شد... ابومسلم این ابوالنجم عمار را به سیستان فرستاد تا اگر عمربن عباس به قتل رسیده باشد وی حاکم آنجا شود؛ ولی ابوالنجم چون به سیستان آمد، بوعاصم نامی از «بست » با سپاهی بزرگ بیامد و بنی تمیم نیز او را یاری کردند و به جنگ ابوالنجم شتافتند و او ناچار فرار اختیار کرد. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 137).

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن اوس بن خالدبن عبیدبن امیهبن عامربن خطمه ٔ انصاری خطمی. نام او عماره است، ولی «ذهبی » عمارگفته است و بنابر عقیده ٔ ابن حجر «عماره» صحیح است.رجوع به عماره ٔ انصاری (ابن أوس بن خالد...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن برکات بن جعفربن برکات بن ابی نمی حسنی. از اشراف و بزرگان مکه. رجوع به عمار حسنی (ابن برکات بن...) شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن بَولانیّه. جوالیقی بیتی از او در کتاب المعرب نقل میکند و مینویسد که شرح حالی از وی به دست نیامد. رجوع به المعرب جوالیقی ج 1 ص 336 ماده ٔ «النورج » شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن حارث سدوسی. رجوع به عمار سدوسی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن حمید. برخی آن را نام ابوزهیر ثقفی دانسته اند. رجوع به عمار ثقفی شود.

عمار. [ع َم ْ ما] (اِخ) ابن یحیی خزرجی، جدخاندان عماری در بیهق. رجوع به عماریان بیهق شود.

فرهنگ معین

مرد با ایمان، بردبار، باوقار. [خوانش: (عَ مّ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

تحیت و تهنیت گفتن، دیر زیستن

فرهنگ فارسی آزاد

عَمار، تحیّت- بقا- سلامت- حفظ- صلح و سلام و امان- جمع عَمارَه (به عَمْر- عَمَر- عَمارَه نیز مراجعه گردد)،

عَمّار، بسیار با ایمان- ثابت و استوار در ایمان- مقید به نماز و روزه و عبادت- با وقار و حلیم،

عُمّار، بنا کنندگان- آباد کنندگان- ساکنین خانه، خانه های آباد- آبادها (مفرد: عامِر)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری