معنی عون در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عون. [ع َ] (اِخ) ابن عمروالقیس. رجوع به ابوعمرو شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن موسی. رجوع به ابوروح شود.

عون. (ع اِ) ج ِ عانه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عانه شود. || ج ِ عُوان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عوان شود.
- ابوعون، خرما. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
- || نمک، چون در خوردن طعام از آن کمک میگیرند. (از اقرب الموارد).

عون. [ع َ] (اِخ) مکنی به ابومعمر. رجوع به ابومعمر شود.

عون. [ع َ] (اِخ) مولای جعدهبن هبیره. رجوع به ابوفاخته شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن ابی جحیفه. رجوع به ابوحفص شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. تابعی بود. (منتهی الارب).

عون. [ع َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن جعفر طیار. فرزند عبداﷲ بود از زینب بنت علی (ع). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 436 شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عتبهبن مسعود هذلی. خطیب و راویه و نسب شناس و شاعر و ساکن کوفه بود. وی مدتی بهمراهی ابن اشعث خروج کرد و سپس گریخت. و درخلافت عمربن عبدالعزیز مصاحب او بود و در حدود سال 115 هَ. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی از البیان و التبیین ج 1 و تهذیب التهذیب ج 8 و حلیهالاولیاء ج 4).

عون. [ع َ] (اِخ) ابن علی بن ابی طالب علیه السلام. مادرش اسماء بنت عمیس بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 584 شود.

عون. [ع َ] (ع مص) میانه سال گردیدن زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). «عون » شدن زن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) یاری و مددکاری. (غیاث اللغات). مددکاری و دستگیری و حمایت و اعانت. (ناظم الاطباء):
بلند حصنی دان دولت ودرش محکم
به عون کوشش بر دَرْش مرد یابد بار.
(از تاریخ بیهقی ص 277).
اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیه اﷲ و عونه. (تاریخ بیهقی).
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد.
مسعودسعد.
قوت گرفت و قوت او هست برفزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک.
مسعودسعد.
بزرگ بارخدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح.
مسعودسعد.
ای سپاه حق به عون رای تو
کرده بر لشکرگه باطل کمین.
خاقانی.
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سر آید زمان آب.
خاقانی.
آن را که عون و نصرت ایزد مدد دهد
افلاک جمله عدّت و اجرام لشکر است.
ظهیر.
امید در عون باری تعالی و اقبال ایام دولت بست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
حساب طالع از اقبال کردش
به عون طالع استقبال کردش.
نظامی.
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پرّ و بال.
کشفی.
- بعون اﷲ، به یاری خداوند: چنانک یاد کرده آید بعون اﷲ تعالی و حسن توفیقه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 111). بعون اﷲ عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش را نیازردم. (گلستان).
- عون الهی، استعانت و دستگیری خداوند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) پشتیبان و یاری گر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشتیبان در کار و یارگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، أعوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرب گوید: جأت السنه و جاء معها أعوانها؛ یعنی خشک سالی آمد و یاران آن (ملخ و گرگ و بیماری) نیز آمدند. (از اقرب الموارد):
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان.
فرخی.
فرعونیان بی فر و عونند لاجرم
اصحاب بینش ید بیضای من نیند.
خاقانی.
نی به سحر ساحران فرعونشان
می کشید وگشت دولت عونشان.
مولوی.
|| خادم. (اقرب الموارد). خدمتگزار. نوکر. خدمتکار. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).

عون. [ع َ] (اِخ) ابن محمدبن کندی، مکنی به ابومالک. وی یکی از یاران ابن اعرابی بود.از سلمهبن عاصم حدیث فراگرفت و صولی از وی نقل کرده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 99 شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن محمد سوف بن محمد لافی محمودی طرابلسی. وی مانند پدر خود از مجاهدان طرابلس غرب بشمار میرفت، و در برابر اشغالگران ایتالیایی مقاومت کرد و در راه مبارزه ٔ خود چندین بار به بلاد شام و مصر مهاجرت کردو سرانجام بسال 1366 هَ. ق. در طرابلس غرب درگذشت.رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 280 و جهادالابطال شود.

عون. [ع َ] (اِخ) ابن منذربن نعمان لخمی. از امیران شجاع بنی لخم در حیره ٔ عراق بود. وی همراه خالدبن ولیدبه بلاد شام رفت و در واقعه ٔ بصری شجاعت خویش را بروز داد. و در واقعه ٔ أجنادین زخم برداشت و بسال 13 هجری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از روض الشقیق ص 240).

فرهنگ معین

(مص م.) یاری کردن، کمک کردن، (اِمص.) یاری، مساعدت، (ص.) یاور، پشتیبان، جمع اعوان. [خوانش: (عُ) [ع.]]

فرهنگ عمید

مساعدت، یاری،
(صفت) مساعد، مددکار، پشتیبان خادم،

حل جدول

کمک و یاری

مترادف و متضاد زبان فارسی

کمک، نصر، یاری، یاوری، دستگیر، کمک‌رسان، مساعد، یار، یاور

فرهنگ فارسی هوشیار

میانه سال گردیدن زن، یاری و مددکاری، دستگیری و حمایت و اعانت، مساعدت

فرهنگ فارسی آزاد

عَوْن، مساعدت- کمک- یاری- مساعدت کننده-یاور- خادم (برای مفرد و جمع و مذکر و مؤنث)،

عَوْن، (عانَ-یَعُوْنُ) میانسال گردیدن- به سن کمال رسیدن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری