معنی غزی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

غزی. [غ َ زی ی] (ع ص، اِ) اسم جمع است مانند حاج وحجیج، و گفته اند جمع غاز است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). پیکارکنندگان با دشمن دین. جنگجویان.

غزی. [غ زْ زی] (اِخ) عبداﷲبن وهب. (ازانساب سمعانی ورق 408 ب). شاید عبداﷲبن وهب بن مسلم باشد. رجوع به ابن وهب و الفهرست چ 1 مصر ص 281 شود.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) یوسف غزی مدنی. او راست: مجموعه ٔ رسائل اربعه:
1- رفع الاشتباه حدیث من صلی فی مسجد اربعین صلاه. 2- تنبیه الانام عن کیفیهاسقاط الصلاه و الصیام. 3- الکواکب اللامعات فی حکم المائعات. 4- منه الخلق فی قول الرجل لزوجته غیر المدخول بها انت طالق و طالق و طالق، در مدینه به چاپ رسیده و صفحات آنها 5 و 8 و 9 و 15 است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) (904-984 هَ. ق.) محمدبن محمدبن محمد غزی عامری دمشقی، بدرالدین بن رضی الدین. او فقیه و عالم به اصول و تفسیرو حدیث بود. ولادت و وفات او در دمشق بود. وی را صد و اندی کتاب است که از جمله ٔ آنها سه کتاب تفسیر و حواشی و شروح بسیاری است. وی پدر نجم الدین محمد مورخ بود و همین پسرش اسماء کتب او را در کتابی گرد آورده است. بدرالدین در اواسط عمر گوشه نشین شد و بزرگان وحکام به زیارت او میرفتند و او نیکوکار و بخشنده بود، و به شاگردان خود مقرری و لباس و عطایا می بخشید. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 980). او راست کتاب «المطالع البدریه فی المنازل الرومیه »که جزء نسخ خطی لندن است. (از اعلام المنجد). صاحب سلافه العصر او را شاعری فصیح به شمار آورده و در «صص 388- 393» نمونه هایی را از اشعار او نقل کرده است.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) (977-1061هَ. ق.) محمدبن محمدبن محمدبن احمد غزی عامری دمشقی، ملقب به نجم الدین. مورخی متتبع و ادیب بود. وی در دمشق به دنیا آمد و در همانجا در گذشت. او راست: کتاب «الکواکب السائره فی تراجم اعیان المئه العاشره» خطی، و کتاب «لطف السمر و قطف الثمر من تراجم اعیان الطبقه الاولی من القرن الحادی عشر». محبی از این کتاب بسیار اقتباس کرده است، و کتاب «التنبیه فی التشبیه » در هفت مجلد، و کتاب «عقدالنظام » در اخلاق و پندها، و کتاب «النجوم الزواهر» در شرح ارجوزه ٔ پدرش بدرالدین درباره ٔ کبائر و صغائر، این نیز خطی است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 982).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) محمدبن قاسم غزی. رجوع به ابن قاسم غزی و معجم المطبوعات ج 2 ستون 1416 شود.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) محمدبن عمروبن الجراح غزی، مکنی به ابوعبداﷲ. از مالک بن انس و ولیدبن مسلم و ضمرهبن ربیعه و رفادبن الجراح روایت کند. و محمدبن الحسن بن قتیبه ٔ عسقلانی و ابوزرعه ٔ رازی و دیگران از او روایت کنند. (از انساب سمعانی ورق 408 ب). رجوع به معجم البلدان ذیل غزه شود.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) محمدبن عبید. ابن قتیبه از او روایت کند. (از انساب سمعانی ورق 408 ب).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) (939-1004 هَ. ق). محمدبن عبداﷲبن احمد خطیب عمری تمرتاشی غزی حنفی، ملقب به شمس الدین. او در عصر خودشیخ حنفیه و اهل غزه بود و در آنجا به دنیا آمد، و در همان جا درگذشت. او راست: «تنویر الابصار» در فقه و «مسعف الحکام علی الاحکام » و «الوصول الی قواعد الاصول » که خطی است، و «معین المفتی علی جواب المستفتی » و «الفتاوی »، «اعانه الحقیر» در فقه، و «مواهب المنان » در فقه، و «عقد الجواهر النیرات » درباره ٔ فضائل صحابه ٔ عشره. چهار کتاب اخیر مخطوط هستند. و رسائل بسیاری نیز نوشته است که رساله ٔ «النقود» از آن جمله است. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 934). کتاب «تنویر الابصار» او را حصفکی شرح کرده و «الدر المختار فی شرح تنویر الابصار» نامیده است. (از دائره المعارف فریدوجدی).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) محمدبن حبیش.وی از سفیان بن عیینه روایت کند. و حسن بن سفیان شیبانی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) عیسی بن عثمان بن عیسی، ملقب به شرف الدین. فقیهی بود که نیابت حکومت دمشق را بر عهده داشت. از کتابهای او «ادب الحکام فی سلوک طرق الاحکام » است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 752).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) علی بن عیاش بن عبداﷲبن اشعث، مکنی به ابوالحسن. وی از محمدبن حماد طهرانی روایت کند، و احمدبن عمربن محمد مصری حیری از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب). رجوع به ابوالحسن علی بن عیاش شود.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) عبدالرحمن بن عثمان. از عابدان یمن بود. وی از عبیدبن عمیر روایت کند، و یزیدبن ابی حکیم از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب).

غزی. [غ ُ زی ی] (ع ص، اِ) ج ِ غاز یا غازی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) رجوع به غازی شود.

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) (1853-1933) شیخ کامل. عضو مجمع علمی دمشق. او راست: «نهر الذهب فی تاریخ حلب ». (از اعلام المنجد).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) سیف بن عمرو، مکنی به ابوتمام. از محمدبن ابی سری عسقلانی روایت کند، و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی و ابوالحسین بن ترجمان غزی صوفی از او روایت کنند. (از انساب سمعانی ورق 408ب).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) حمله بن محمد غزی. از عبداﷲبن محمدبن عمرو غزی روایت کند، و ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب طبرانی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 408ب).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) (1857-1920م) بشیر. او قاضی قضاه حلب بود. آوازی خوش و حافظه ای قوی داشت. او راست: «رساله فی التجوید». (از اعلام المنجد).

غزی.[غ َزْ زی] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الوزیر، از محمدبن ابی السری عسقلانی روایت کند، و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی از او روایت دارد و گوید که او در شهر غزه از وی سماع کرد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب).

غزی. [غ َ] (اِخ) ابراهیم بن یحیی بن عثمان بن محمد الکلبی الاشهبی الغزی، مکنی به ابواسحاق از مشاهیر شعرای عرب بود. در اکثر بلاد خراسان و کرمان و مشرق سفر کرد و وزراء و امراء و ملوک آن سامان را مدح نمود و اشعارش در خراسان به غایت مشهور گردید و در سنه ٔ 524 هَ. ق. وفات یافت و به بلخ مدفون شد. (وفیات ابن خلکان چ طهران ج 1 صص 14-16 و ج 2 صص 235-236). رشیدالدین وطواط بسیاری از اشعار او را در حدائق السحر به استشهاد آورده است و یک نسخه ٔ بسیار نفیس مصححی از دیوان غزی که در سنه ٔ 590 هَ. ق. در محله ٔ کرخ به بغداد استنساخ یافته در کتابخانه ٔ عمومی پاریس محفوظ است و وجه اینکه مصنف «چهارمقاله » از بین سایر شعرای عرب غزی را تخصیص به ذکر میدهد باآنکه وی اشهر و اشعر ایشان نیست، یکی این است که غزی معاصر مصنف بوده و دیگر آنکه اشعار او در بلاد خراسان و مشرق چنانکه گفتیم شهرتی عظیم به هم رسانیده بوده است لهذا در نزد مصنف معروف تر از سایر معاصرین خودبوده است. و غزی منسوب است به غزه به فتح عین معجمه و تشدید زای معجمه که شهری است به فلسطین از بلاد شام. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین صص 32- 33 تعلیقات).
از اشعار مشهور اوست:
قالوا هجرت الشعر قلت ضروره
باب الدواعی و البواعث مغلق
خلت الدیار فلاکریم یرتجی
منه النوال و لاملیح یعشق
و من العجائب انّه لایشتری
ویخان فیه معالکساد و یسرق.
(ازغزالی نامه ص 275).
رجوع به ابراهیم بن یحیی و جهانگشا ج 1 حاشیه ٔ ص 63 و 154 و 181 و غزالی نامه صص 274- 275 و حدائق السحر ص 4 و 33 و 37 و 115 شود.

غزی. [غ ُزْ زی / غ ُ] (ص نسبی) منسوب به غز (طایفه ای). واحد غز؛ یعنی یک تن غز که گروهی از ترکان باشند. (از ناظم الاطباء). رجوع به غز شود:
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مراو شعر غزی.
منوچهری.

غزی. [غ ُزْ زا] (ع ص، اِ) ج ِ غاز. (منتهی الارب) (آنندراج). ج ِ غازی. (اقرب الموارد). رجوع به غازی شود: و قالوا لاخوانهم اذا ضربوا فی الارض او کانوا غزّی لو کانوا عندنا ماماتوا و ماقتلوا. (قرآن 156/3).

غزی. [غ َزْ زی] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب). شهرکی است از بلاد فلسطین در یک منزلی بیت المقدس، و مولد امام شافعی است. (انساب سمعانی ورق 408 ب). ظاهراً همان غزه است. رجوع به غزه شود.

غزی. [غ ُزَ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب) (آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) منسوب به (طایفه) غز.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری