معنی غنم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن عثمان، صحابی است. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن دوس. بطنی است از قبیله ٔ ازد. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن مالک بن کنانه. بطنی است از کنانه. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن قتیبه. بطنی از باهله. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن فردوس. بطنی از باهله. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ ن َ] (ع مص) غنیمت گرفتن و بغنیمت رسیدن. غَنم. غُنم. غنیمه. غُنمان. (منتهی الارب) (المنجد). || (اِ) گوسفند. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). اسم جنس است. ج، اَغْنام. (مهذب الاسماء). گله ٔ گوسفند. (دزی ج 2). گوسپند. از لفظ خود واحد ندارد. یکی آن شاه است، و غنم اسم جنس مؤنث است که هم به نر و هم به ماده یا بهر دو اطلاق شود، و در اراده ٔ دو گله غَنَمان گویند، و در گله ها اَغنام و غُنوم و اَغانِم. یقال: خمس من الغنم ذکور، فتؤنث العدد اذا قلب من الغنم و ان عنیت الکباش. (از منتهی الارب). جمع غنم، اغانیم هم آمده است. (دزی). ضأن. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). بز و گوسفند. (غیاث اللغات). غنم یا شاه شامل مَعَز (بز) وضَأن (میش، خلاف گوسفند) است... و عرب گویند: راح علی فلان غَنَمان، یعنی دو گله که هر گله چراخور و چوپانی جداگانه دارد. و مصغر غنم، غُنَیمه است زیرا اسم جمعهایی که از لفظ خود واحد ندارند هرگاه غیر انسان باشند تأنیث آنها لازم است. و گویند: غنم مُغَنَمهٌو مُغَنَّمهٌ؛ یعنی گوسپندان بسیار. (از اقرب الموارد). غنم اعم است از معز بمعنی ذوات الشعر، و ضأن یعنی ذوات الاصواف، مذکر باشند یا مؤنث: و من البقر و الغنم حرمنا علیهم شحومهما. (قرآن 146/6).
کجا نبرد بود درفتد میان سپاه
چو گرگ گرسنه کاندرفتد میان غنم.
فرخی.
ملک خراسان تراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت توئی گرگ شبان غنم.
خاقانی.
از خلال ملکان فرق بکن
تاعصاکان ز شبان غنم است.
خاقانی.
دگر خلاف نباشد میان آتش و آب
دگر نزاع نباشد میان گرگ و غنم.
سعدی.
شعله را ز انبوهی هیزم چه غم
کی رمد قصاب ز انبوهی غنم.
مولوی.
|| مقلد چون گوسفند. آنکه تقلید دیگران را درآورد. (دزی ج 2 ص 229).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن سِلمهبن خزرج. از قحطان. وی جدی جاهلی است از پسران او عبداﷲبن عتیک است. (از اعلام زرکلی چ 1346 هَ. ق. ج 2 ص 761).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن سری. بطنی است از انصار. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن دودان بن اسدبن خزیمه. وی از عدنان و جدی جاهلی است. زینب بنت جحش از نسل اوست. (از اعلام زرکلی چ 1346 هَ. ق. ج 2 ص 761). رجوع به تاج العروس ذیل غنم شود.
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن ودیعه. بطنی است از عبدالقیس. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن ثور. بطنی از قبیله ٔ طی ٔ. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن ثعلبهبن حرث بن مالک بن کنانه. بطنی از کنانه بود. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن تغلب بن وائل. پدر بطنی است. (منتهی الارب). پدر قبیله ای است و از ایشان «اراقم » هستند که شش برادر، و فرزندان بکربن حبیب بن عمروبن غنم بودند. (از تاج العروس).
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن اریش.از لخم از قحطانیه. وی جدی جاهلی است. منازل پسران او در اطفیحعه ٔ مصر بود. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 760).
غنم. [غ َ] (اِخ) نام بتی است. (از تاج العروس). و در نامهای عرب عبد غنم هست. رجوع به بت شود.
غنم. [غ ُ] (ع مص) غنیمت یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). غنیمت، و پیروزی به چیزی بی دسترنج، یا غُنم در حصول چیزی بی دسترنج آید و بس، و در غنیمت غیر آن. (منتهی الارب). ج، غُنوم. (لسان العرب). غنیمت و توانگری. توانگری. (مهذب الاسماء). غنیم. غنیمت گرفتن. غنیمت یافتن. رسیدن به غنیمت و فَی ٔ. رسیدن به چیزی بی رنج و مشقت و بلاعوض. || (اِ) زیادت. نَماء. فاضل قیمت. سود. بهره. (از لسان العرب). || الغُنم بالغرم، یعنی غنیمت در مقابل غرامت است، و همچنین گویند: الغرم مجبور بالغنم. (از اقرب الموارد). صاحب تاج العروس آرد: در حدیث است: الرهن لمن رهنه له غنمه و علیه غرمه، و غنم در اینجا بمعنی زیادت و نماء و افزایش قیمت است.
غنم. [غ َ] (ع مص) غنیمت گرفتن و بغنیمت رسیدن. غُنم. غَنَم. غُنمان. غَنیمَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غُنم شود.
غنم. [غ َ] (اِخ) ابن نجم. بطنی از قحطان. (از تاج العروس).
(غَ نَ) [ع.] (اِ.) گله گوسفند. ج. اغنام.
گلۀ گوسفند، گوسفندان،
غنیمت،
گوسفند عرب
گوسفند
حشم، رمه، فسیله، گله
غنیمت گرفتن و به غنیمت رسیدن
غَنَم، گوسفند (جمع:اَغْنام-غُنُوْم- اَغانِم)،