معنی غوغا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

غوغا. [غ َ / غُو] (اِ) شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و «غا» مبدل «گا» بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، «کوکا»ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه ٔ رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جَلَب. جَلَبه. دَقدَقَه. (منتهی الارب):
کشیدند صف لشکر شاه تور
برآمد همی جنگ و غوغا و شور.
فردوسی.
پیغمبری ولیک نمی بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا.
ناصرخسرو.
یا شب مهتاب از غوغای سگ
کند گردد بدر را در سیر تگ.
مولوی (مثنوی).
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش.
سعدی (طیبات).
موسم نغمه ٔ چنگ است که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست.
سعدی.
تا ملامت نکنی طایفه ٔ رندان را
که جمال توببینند و به غوغا آیند.
سعدی (بدایع).
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان).
هر کجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدینجا رسی مرو زآن پیش.
اوحدی.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
حافظ.
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد.
(منسوب به حافظ).
- امثال:
غوغای سگان کم نکند رزق گدا را.
؟ (از فرهنگ نظام).
- پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد:
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
؟
- غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه ٔ توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
|| ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء). || جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیه ٔ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بَوش. اوباش. سفله. اراذل. حَشَر. چریک. و رجوع به غوغاء شود:
چون کشف انبوهی غوغا بدید
بانگ و ژخ مردمان خشم آورید.
رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ).
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47).
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت
تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا.
ناصرخسرو.
رازیست اینکه راه ندادستند
اینجا در این بهائم غوغا را.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصربن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94).
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.
سنایی.
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم.
خاقانی.
گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند
صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم.
خاقانی.
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهرشحنه سوی غوغائی فرست.
خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202).ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه ٔ او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان).
عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش.
سعدی.
آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43). || گروه و انبوهی از جانداران و جز آن:
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند.
خاقانی.
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوغای زنبور هم بیشتر.
نظامی (از آنندراج).
|| هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی:
تو ز غوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب.
ناصرخسرو.
ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد
کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی.
ناصرخسرو.
شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک
به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست.
عمعق.
امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88).
باک غوغای حادثات مدار
چون ترا شد حصار جان خلوت.
خاقانی.
شهربند فلکم بسته ٔ غوغای غمان
چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد.
خاقانی.
به شب شهر غوغای یأجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی.
خاقانی.
روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان).
نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه ٔ اندیشه و غوغای خواب.
نظامی.
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش.
نظامی.
ببخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده.
نظامی.
دمی خوش باش غوغا را که دیده ست
بخور امروز فردا را که دیده ست ؟
عطار.
آنهمه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزه ٔ جادوی اوست.
عطار.
آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی.
سعدی (طیبات).
در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی.
سعدی (طیبات).
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
سعدی (بوستان).
چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج
دهد غوغای ادبارش به تاراج.
امیرخسرو.
افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب
برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان
در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
هر ذره از او در سر سودای دگر دارد
هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد.
صائب (از آنندراج).

فرهنگ معین

مردم بسیار و درهم آمیخته، در فارسی به معنی جار و جنجال زیاد و فغان. [خوانش: (غُ) [ع. غوغاء] (اِ.)]

فرهنگ عمید

دادوفریاد، خروش،
مردم بسیار و درهم‌آمیخته،
(اسم، صفت) [قدیمی] مردم آشوب‌طلب،
* غوغا انگیختن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غوغا کردن
* غوغا برآوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غوغا کردن
* غوغا کردن: (مصدر لازم)
هیاهو و دادوفریاد کردن، هنگامه کردن،
[مجاز] فتنه و آشوب برپا کردن،

حل جدول

اشوب، بلوا

فریاد و فغان

هیاهو

نوف

مترادف و متضاد زبان فارسی

شور، آشوب، ازدحام، الم‌شنگه، جنجال، خروش، دادوبیداد، سروصدا، غریو، غلغله، فغان، ولوله، همهمه، هنگامه، هیاهو، آوازه، بانگ،
(متضاد) آرامش، سکوت

فرهنگ فارسی هوشیار

شور و مشغله، شلوغی، هیجان، آشوب طلب

پیشنهادات کاربران

گیر و دار

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری