معنی غول در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
غول. [غ ُ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سویره ٔ بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 44هزارگزی شمال باختری هندیجان و یک هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بندر معشور به گچساران قرار دارد. دشت و گرمسیر است. 60 تن سکنه دارد که به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
غول. (اِ) شبگاه گوسپندان و چهارپایان بود چون خباک. (فرهنگ اسدی). شبانگاه گوسفندان. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). شبانگاه یا شبگاه گوسفندان و چهارپایان و گذریان بود. (فرهنگ اوبهی). جای گوسفندان و گاو و دیگر چارپایان که در صحرا سازند و آغال نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). جایی باشد که در دامن کوهها و صحراها بکنند و بسازند تا گوسفندان و گاوان و دیگر ستوران و چارپایان شبها در آنجا باشند و آن را به عربی غار خوانند. شوغا. (برهان قاطع). آغل. (جهانگیری). آغال. نغل. کمرا. (برهان قاطع). زاغه. || کنده ٔ بزرگ و فراخی در کوه و دشت. (فرهنگ اوبهی). غار و مغاک در دشت. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). || (ص) مرد کَر بزبان پهلوی، و در عربی اُطروش و اصم گویند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج). در تداول مردم مازندران بمعنی کر است. (از فرهنگ نظام). || (اِ) گوش. به عربی اُذُن گویند. (از برهان قاطع). گوش، چون خرغول و اسپغول. (فرهنگ رشیدی). به واو مجهول بمعنی گوش. (غیاث اللغات). گوش بود، و تخمی هست که آن را اسپغول نامند بدان سبب که برگ آن به گوش اسب شبیه است. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان قاطع). استعمال غول تنها برای گوش دیده نشده است، اما در سنسکریت گُل بمعنی مطلق سوراخ آمده است. (فرهنگ نظام). صاحب برهان قاطع گوید: خرغول گیاهی است... و آن را خرغول بدان سبب گویند که شبیه به گوش خراست چه غول در فارسی بمعنی گوش است و اسب غول نیز به همین سبب میگویند - انتهی. و شاید در ترکیب های دامغول و چرغول نیز چنین است. || حرامزاده. (فرهنگ اسدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). بعضی در بیت ذیل از رودکی بمعنی حرامزاده گفته اند و در آن تأمل است. (فرهنگ رشیدی):
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ رشیدی).
|| دو طفل که از مادر توأمان زاده باشند. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از برهان قاطع). و آن را دغوله و دغلی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از دو فرزند که با هم پیدا شده باشند و مخفف این لفظ دوغلی در تکلم هست. (فرهنگ نظام). و رجوع به غلی در فرهنگ نظام شود. ظاهراً کلمه ترکی است. رجوع به دوغلو و دوقلوشود. || انبوه سیاه. (غیاث اللغات). || (اصطلاح برزگران) گردن بند حیوانی که چوم (خرمن کوب) را میکشد. (از فرهنگ نظام). || نوعی از دیوان زشت که مردم را در صحراها هلاک کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی). دیوی است که به هر شکل خواهد مینماید و مردم را هلاک میکند، و بدین معنی عربی است. (فرهنگ رشیدی). از فرهنگهای فارسی و عربی چنین برمی آید که غول بمعنی مذکور عربی است. رجوع به غول (ع اِ) شود.
- ایراد نیش غولی، در تداول عامه، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
- غولان روزگار، کنایه از طالبان دنیا و مردم بدسیرت است. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 237 شود:
پس غولان روزگار مرو
تو و بیغوله ٔ سرای صبوح.
خاقانی.
- غول بیابان، اژدهای بیابانی. (ناظم الاطباء). دیو که در بیابان باشد. نوعی از دیوان زشت که در بیابان باشند و مردم را هلاک کنند:
همه چون غول بیابان همه چون مارصلیب
همه بومره ٔ نجدی همه چون کاک غدنگ.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی).
بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوستر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان. (تاریخ بیهقی).
دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم.
ناصرخسرو.
در بیابان سموات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم.
خاقانی.
دور است سر آب ازین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت.
حافظ.
- || بمجاز، مردم وحشی بیابانی آدمخوار. (ناظم الاطباء).
- امثال:
هرکه گریزد ز خراجات شاه
خارکش غول بیابان شود.
؟ (از فرهنگ نظام).
|| کنایه از شیطان و نفس آدمی.
- غول بیابانی، بمعنی غول بیابان است. رجوع به ترکیب قبلی شود:
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی ؟!
ناصرخسرو.
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن ترازین غول بیابانی نیست.
سعدی.
- || کنایه از سخت بی اندام. سخت بلندبالا. بلندقد و قوی هیکل.از تشبیهات مبتذل است.
- غول بی شاخ و دم، کنایه از مردم سخت درشت اندام و دور از آداب است. مردی بزرگ جثه و بلندقد و بی ادب و نارسم دان.
- غول راه، راه غول. راهی که در آن غول باشد:
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خان است و هم غول راه.
نظامی.
- غول سیاه یا سیه، دیو سیاه:
به غول سیه بانگ برزد خروس
درآمد به غریدن آواز کوس.
نظامی.
- || کنایه از شب تاریک است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- فکر نیش غولی یا افکار انیاب اغوالی، یعنی موهومات.
- نیش غول، دندان غول.
- نیش غولی، نابجا. نامتناسب.
غول. (پسوند) (مزید مؤخر امکنه) درآخر اسامی امکنه آید چون: شرمغول، زاغول و فرغول.
غول. [غ َ] (ع مص) هلاک کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار). هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب) کشتن کسی را. (آنندراج). || ناگاه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). بناگاه گرفتن. هلاک کردن و ربودن بناگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن کسی را چنانکه نداند. غاله، اخذه من حیث لم یدر. || خوردن شراب و بردن آن عقل یا تندرستی را. (از اقرب الموارد). || کشتن هلاکت و بلا کس را، یا در جای جانکاه اوفتادن آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). غالته غول ٌ؛ غول وی را کشت. (از اقرب الموارد). هلاکت اورا کشت یا در مهلکه افتاد یا ندانست به کجا رفت. (از تاج العروس). || صدمه رسانیدن. خسارت وارد آوردن. (دزی ج 2 ص 231). || (اِ) مستی. (از منتهی الارب) (آنندراج). سُکر. (اقرب الموارد). || هر چیز که عقل را زایل کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دردسر. (منتهی الارب) (آنندراج). صداع. (اقرب الموارد). منه قوله تعالی: لافیها غول، ای لیس فیهاغائله الصداع. || دوری بیابان و کشیدگی. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: مفازه ذات غول، یعنی بیابانی دور. (از اقرب الموارد). || سختی و دشواری، غول غائله مبالغه است. یقال: اتی غولا غائله؛ یعنی رسید بکار بسیار زشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین نشیب. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین پست. ما انهبط من الارض. (اقرب الموارد). || پاره ای از درختان طلح. (منتهی الارب) (آنندراج). جماعه الطلح. (اقرب الموارد). || خاک بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). تراب کثیر. (از اقرب الموارد).
غول. (ع اِ) هلاک. (منتهی الارب) (آنندراج). هلکه. (اقرب الموارد). || بلا و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد). || دیو بیابانی که از راه فریبد. (منتهی الارب) (آنندراج). سعلاه. ج، اَغوال، غیلان. (اقرب الموارد). کندو. (مقدمه الادب زمخشری) (مهذب الاسماء). جن و دیو که در صحرا و کوه باشند و به هر شکل که خواهند برمی آیند. (غیاث اللغات). دیو و جن که در شعاب کوهها و جایهای غیرمعمول و ویران باشندو به هر شکل که خواهند برآیند و مردم را از راه ببرند تا هلاک سازند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). آنکه مردم را در بیابان به نام بخواند و از راه ببرد. جن نر. شیطان آدمخوار. شیطان گمراه کننده. جانوری به هیأت انسان، ولی سخت مهیب و صاحب نابهای بلند. و پوستی به موی پوشیده که در بیابان زید و مردم راچون تنها باشند فروگیرد و هلاک کند. در قاموس کتاب مقدس آمده: غول در عبری بمعنی مودار است و گاهی آن رابه بز ترجمه کرده اند و در بعضی موارد نیز دیو گفته اند. این کلمه اشاره به مقصد و مناظر بت پرستی است که محتمل است بز یا مجسمه و شکل بزها باشد که مصریان درمندیس میپرستیدند. در ترجمه ٔ یونانی کتاب مقدس غول به دیوان ترجمه شده است، و مراد ارواح پلیده ای است که به گمان اهل مشرق در ویرانه ها سکونت دارند. احتمال قوی میرود که مقصود حیوانات مودار مثل بزهای صحرایی یا جنسی از میمون باشد؛ و برحسب علم موهومات غول جسمی وهمی مرکب از انسان و بز است که به پوست حیوان ملبس باشد، و با «کوس » خدای شراب که در جنگلها و بیشه هاست مرافقت میکند. (از قاموس کتاب مقدس):
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی) (جهانگیری).
شده چشم چشمه ز گردش ببند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهر درش غولی است افکنده دام
منه تا توان اندرین دام گام.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو.
اسدی (گرشاسب نامه).
روی بشهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب.
ناصرخسرو.
بر ره، غول نشسته اند حذر کن
باز نهاده دهانها چو حواصل.
ناصرخسرو.
گرش غول شهر گویی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر گویی جای استغفار نیست.
ناصرخسرو.
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و ننگری کردار.
سنایی.
جاه دنیای فریبنده... مانند خدعه ٔ غول است. (کلیله و دمنه).
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی.
غول بر خویشتن ار خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سر چشمه ٔ حیوان نبرد.
خاقانی.
صبح خرد دمیددر این خوابگاه غول
بختی فرومدار کز ایدر گذشتنی است.
خاقانی.
کاین مه زرین که درین خرگه است
غول ره عشق خلیل اﷲ است.
نظامی.
همه صحرا بجای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل.
نظامی.
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول.
مولوی (مثنوی).
مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت.
سعدی (بوستان).
شب تیره و باد غضبان و فدفد
همی آمد آواز غول از جوانب.
حسن متکلم.
|| ساحره ٔ جن. فسونگر و فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحره الجن. (اقرب الموارد). جن ماده ٔ ساحر و فسونگر و فریبنده. (ناظم الاطباء). || هرچه بناگاه فروگیرد و هلاک کند. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاک کننده، و هر آنچه بناگاه چیزی را گیرد و هلاک کند. (از تعریفات جرجانی). || دیوی است مردمخوار، یا جانوری است که آن را عربان بدیدند و شناختند و تأبط شراً وی را بکشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنکه هر ساعت برنگی نمودار گردد از افسونگران و دیوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- غول الحلم، غضب، بدان جهت که بناگاه هلاک کند و ببرد آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). در مثل گویند: الغضب غول الحلم. (اقرب الموارد).
|| مار. ج، اَغوال. (منتهی الارب) (آنندراج). حیه. (اقرب الموارد). || مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
غول. (ترکی، اِ) در ترکی بمعنی دست و بازو و بال و جناح. امروزه بیشتر قول (به قاف) نویسند. صاحب غیاث اللغات گوید: فوجی را گویند که سردار در آن باشد.
غول. [غ ُوْ وَ] (ع ص) عیش غُوَّل ٌ؛ زیست خوش. (منتهی الارب). عیش اَغوَل و غُوّل، یعنی زندگی خوش. (از تاج العروس). فراخی زیست.
غول. (اِخ) نام زنی جادوگر. اسفندیار در خوان چهارم از هفت خوانی که از راه روئین دژ دید بکشته است:
ورا [زن جادو را] غول خوانند شاها بنام
بروز جوانی مشو پیش دام.
فردوسی.
غول. [غ َ] (اِخ) نام کوهی. (منتهی الارب). در شعر لبید که گوید:
عفت الدیار محلها فمقامها
بمنی تأبد غولها فرجامها.
غول و رجام را دو کوه دانسته اند. (از معجم البلدان). || و بعضی گویند: غول آبی معروف متعلق به ضباب در درون طنحفه است که نخل دارد. اصمعی بنقل از عامری آرد: غول وخصافه هر دو از آن ضباب اند. اما غول وادیی است در کوهی که آن را «انسان » نامند، و انسان آبی در پایین کوه و این کوه به همان نام خوانده شده است، در وادی غول درختان خرما و چشمه هاست، و اما خصافه آبی از آن «ضباب » است و درختان خرمای بسیار دارد. در کتاب اصمعی آمده: غول کوهی است متعلق به «ضباب » که برابر آبی قرار دارد و این کوه را هضب غول نامند و در غول جنگی روی داد، و در آن «ضبه » بر بنی کلاب پیروز شدند. (از معجم البلدان).
غول. (اِخ) نام ستاره ای است که آن را سرغول نیز گویند. (غیاث اللغات). صحیح آن حامل رأس الغول (برشاوش) است. رجوع به حامل رأس الغول شود.
غول. [غ َ] (اِخ) (یوم...) یکی از جنگهای عرب است که در آن قبیله ٔ ضبه با بنی کلاب جنگ کردند، و جثامهبن عمروبن محلم شیبانی به دست ابوشمله طریف بن تمیم تمیمی کشته شد. اوس بن غلفاء درباره ٔ این جنگ گوید:
و قد قالت امامه یوم غول
تقطع یا ابن غلفاء الحبال.
و اعرابیی گوید:
اءَلا لیت شعری هل تغیر بعدنا
معارف مابین اللوی فأبان
و هل برح الریان بعدی مکانه
و غول، و من یبقی علی الحدثان ؟
(از معجم البلدان).
(اِ.) موجودی افسانه ای که هیکلی درشت و ترسناک دارد، (ص.) بسیار بزرگ، بی شاخ و دم (عا.) شخص درشت اندام و بی ریخت. [خوانش: [ع.]]
دست و بازو، فوجی دارای سردار. [خوانش: (اِ.) = قول: ]
آغُل گوسفند و گاو، گوش. [خوانش: (اِ.)]
موجود افسانهای بسیار بزرگجثه و بدهیکل،
جانور مهیب مانند دیو، هیکل بزرگ،
* غول بیابان: = * غول بیابانی
* غول بیابانی:
غولی که گمان میرود در بیابان باشد: حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردمافکنتر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶)،
[عامیانه، مجاز] = * غول بیشاخودُم
* غول بیشاخودُم: [عامیانه، مجاز] شخص درشت، بدقواره، و زشت،
جایی که برای گاووگوسفند در کوه یا صحرا درست کنند، آغل، غار: گاهی چو گوسفندان در غول جای من / گاهی چو غول گرد بیابان دواندوان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹)،
اَید
ساکن چراغ جادو، هیولای افسانه ها، دیو
دیو، شیزان، نسناس، هیولا، آغل، شبگاه، شوغا، اذن، گوش، دستوبازو
کر ناشنوا
یغام بغامه بافته ی پندار که آدمی را بفریبد و به گمراهی کشاند غول به آرش های شوغا آغل گوش و غولی که بر گردن ستور خرمن کوب می نهند و دست و بازو پارسی است
غَوْل، موجود یا هیولائی خیالی و تصوری- بدبختی و مصیبت- آنچه عقل را زائل نماید- مرگ و هلاک (جمع:اَغْوال- غِیْلان)،