معنی غوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
غوی. [غ َ وَن ْ / غ َ وا] (ع مص) ناگوارد کردن شیر شتربچه را و هلاک شدن از آن. یا سیر نشدن از شیر مادر، یا لاغر گردیدن و قریب به هلاکت رسیدن. (منتهی الارب). || (ص) منفرد. تنها. یقال: بت غَوی ً و غویّاً و مُغویاً؛ یعنی شب بروز آوردم تنها و دژم. (ازتاج العروس) (المنجد) (اقرب الموارد) (شرح قاموس فارسی و شرح قاموس ترکی).
غوی. [غ َ وی ی] (ع ص) بیراه. (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). ضال ّ. پیرو خواهش نفس. (المنجد). گمره. ج، غویّون. (مهذب الاسماء):
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی.
منوچهری.
بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی ای طاغی غوی.
سوزنی.
شبروان راه حق را غول پندارد غوی.
سیف اسفرنگ.
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی.
مولوی (مثنوی).
تو نیایی در سر و خوش میروی
من همی آیم بسر در چون غوی.
مولوی (مثنوی).
|| منفرد و تنها. یقال: بت غویاً؛ ای مخلیاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بت غویاً؛ ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غَوی ً شود.
غوی. [غ َ وی ی] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب). از نامهاست. (تاج العروس).
(غَ) [ع.] (ص.) گمراه، بیراه.
(~.) [ع.] (ص.) لاغر، نحیف، ناتوان.
کسی که دربند هواوهوس خود باشد، گمراه، بیراه،
راه هلاکت را در پیش گرفتن نومیدی از رحمت خدا؛ گمراه شدن و گمراه کردن؛ کاری جاهلانه که از اعتقاد نادرست و فاسد سرچشمه گرفته و جهل و نادانی که ناشی از غفلت باشد؛ از مقصد بازماندن و به مقصد نرسیدن.
بیراه، گمراه
غَوی، گمراهی- ضلالت،