معنی فرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

فرد. [ف ُ] (اِخ) هنری. صنعتگر معروف امریکایی. رجوع به فورد شود.

فرد. [ف َ] (ع ص) تنها. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). متفرد. (اقرب الموارد). منفرد و مجرد. (ناظم الاطباء): لاجرم تن آسان وفرد می باشد و روزگار کرانه می کند. (تاریخ بیهقی).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من.
سوزنی.
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.
نظامی.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست.
جامی.
|| مرد بیمانند. (منتهی الارب). آنکه او را نظیری نیست. ج، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس. (اقرب الموارد). یگانه. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء):
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.
فرخی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین.
منوچهری (دیوان ص 79).
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
ناصرخسرو.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.
مسعودسعد.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
ظل حق است اخستان، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی.
عطار.
- سیف فرد، شمشیر بی عدیل باجوهر. ج، اَفْراد، فُرادی ̍. (منتهی الارب).
- فرد اعلی و فرد اول، کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده. (آنندراج از بهار عجم).
- فرد کردن، یگانه ساختن و یکی دیدن:
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 189).
|| دورشده و جدامانده. (یادداشت به خط مؤلف):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم.
فرخی.
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.
فرخی.
تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.
خیام.
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم.
سوزنی.
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم.
خاقانی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
مولوی.
- فرد شدن، جدا شدن:
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.
مولوی.
چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو.
جامی.
- فرد ماندن، جدا ماندن. تنها ماندن:
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی.
خاقانی.
|| تهی. خالی:
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت، زاغ سوی بوستان کند آهنگ.
فرخی (دیوان ص 213).
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست.
فرخی.
|| جداگانه: در بابی فردبه حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم. (تاریخ بیهقی). || (اِ) نصف زوج. ج، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف). || یک جانب ریش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت. (منتهی الارب). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق. (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح حدیث) حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفه و کلام) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در تداول امروز مرادف آدمی، شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم: اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ) اﷲ عزوجل. (منتهی الارب). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید:
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.
ناصرخسرو.
|| (مص) تنها و جدا شدن. || تنها درآمدن در کاری. تنها کردن کار را. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ رِ / ف َ رَ] (ع ص) یکتا و یگانه. (از منتهی الارب). واحد و در این معنی فَرْد، به سکون راء، جایز نیست. (از اقرب الموارد).
- سیف فرد، شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).
- شی ٔ فرد، چیز یگانه. (منتهی الارب).
|| بی مانند و بی نظیر. (از منتهی الارب).

فرد. [ف ُ رُ] (ع ص) بی عدیل. (از منتهی الارب). متفرد. (اقرب الموارد). سیف فرد؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ رُ] (ع ص) متفرد. (اقرب الموارد). یگانه و یکتا و منفرد. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ] (اِخ) شمشیرعبداﷲبن رواحه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

فرد. [ف َ] (اِخ) یکی از دو کوهی که آنها را فردان گویند و در دیار سلیم است به حجاز. (معجم البلدان). موضعی است. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ] (اِخ) موضعی در نزدیکی بطن ایاد از دیار بنی یربوع بن حنظله. (معجم البلدان). جایی است. (منتهی الارب).

فرد. [ف َ] (اِخ) یا فردالشجاع. ستاره ای است. (اقرب الموارد). کوکبی که به 23 درجه ٔ جنوب قلب الاسد مائل به مغرب در صورت شجاع است و آن را قلب الشجاع و عنق الشجاع و سهیل الشام گویند. (یادداشت به خط مؤلف). ستاره ٔ سرخی است بر گردن شجاع که یکی از صور فلکی است. (حاشیه ٔ ص 177 لیلی و مجنون چ وحید):
چون فردروان ستاره ٔ فرد
بر فرق جنوب جلوه میکرد.
نظامی.
رجوع به فردالشجاع شود.

فرد. [ف ُ] (اِخ) جان. نویسنده ٔ انگلیسی. رجوع به فورد شود.

فرهنگ معین

تنها، یگانه، بی نظیر، بی مانند، یک بیت شعر، هر عددی که پس از تقسیم بر دو باقی مانده اش یک باشد. [خوانش: (فَ رْ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

[مقابلِ زوج] (ریاضی) ویژگی عددی صحیح که مضرب دو نیست و اگر بر دو تقسیم شود یک واحد اضافه می‌آورد،
یگانه، بی‌همتا، بی‌نظیر،
(اسم) واحد شمارش برخی چیزها، عدد، تا،
(اسم) هریک از اعضای جامعۀ انسانی، انسان، شخص،
(اسم) (ادبی) یک بیت شعر که معنی و غرض در آن تمام شده باشد،
[قدیمی] تک، تنها،
[قدیمی] خالی،
(اسم) [قدیمی] خداوند،

حل جدول

کس

مقابل زوج، زوج نیست

مترادف و متضاد زبان فارسی

تک، تنها، مفرد، واحد، جدا، دیار، شخص، کس، نفر، بی‌مانند، بی‌نظیر، وحید، یکتا، یگانه، طاق، عزب، مجرد، منفرد،
(متضاد) جفت

گویش مازندرانی

در اصطلاح شعرا فرد، بیت واحد را گویندخواه هر دو مصراع آن...

فرهنگ فارسی هوشیار

منفرد، مجرد، تک، تنها

فرهنگ فارسی آزاد

فَرد، واحد، غیر زوج (مثل اعداد 3-5-7 و غیره)، بی نظیر، یک خط شعر، یک نفر (جمع: اَفراد، فُرادی)،

فَرِد، واحد، یگانه، بی نظیر،

فَرد، پوستین، لباس پوست، پوست بعضی از حیوانات که با آن لباس می سازند (جمع: فِراء)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری