معنی فرماندهی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

فرماندهی. [ف َ دِ] (حامص مرکب) فرمانده بودن:
دردستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی.
نظامی.
به فرمان بری کوش کآرد بهی
که فرمان بری به ز فرماندهی.
نظامی.
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمان بران.
نظامی.
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی.
سعدی.
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی.
سعدی.
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی.
حافظ.
- فرماندهی داشتن، حاکم بودن. فرمانده بودن:
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری.
سعدی (بوستان).
- فرماندهی کردن، فرماندهی داشتن. فرمان راندن:
در آن یک سال کو فرماندهی کرد
نه مرغی، بلکه موری رانیازرد.
نظامی.
|| مقام و منصب هر فرمانده نظامی. رجوع به فرمانده شود.

فرهنگ عمید

(نظامی) شغل و عمل فرمانده،
[قدیمی] حکومت،

حل جدول

امیری و پادشاهی

امیری، پادشاهی

سالاری

مترادف و متضاد زبان فارسی

امارت، پیشوایی، حکمرانی، سرداری

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ عمل و شغل فرمانده حکومت امارت امیری، ریاست واحدی از سربازان.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر