فره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
فره. [ف ُرْ رَه ْ] (ع ص، اِ) ج ِ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره و فُرُه ْ شود.
فره. [ف َ رَ] (اِخ) شهر بزرگی است از نواحی سیستان و روستایش بیش از شصت قریه است. نهری بزرگ دارد و بر آن پلی بنا کرده اند راه خراسان به سیستان از طرف چپ آن میگذرد. (از معجم البلدان). شهرکی است گرمسیر و اندر وی خرماست و میوه های بسیار. (حدود العالم).
فره. [] (اِخ) نام دهی بوده است از دهستان دیلارستاق لاریجان. (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 154). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست.
فره. [ف َرْ رَ / رِ] (اِ) شأن و شوکت و شکوه و عظمت. (برهان). خوره. فر. (حاشیه ٔ برهان چ معین): بر آیین شاهان پیشین رویم همان از پی فره و دین رویم. فردوسی. زآن بر و بازو وز آن دست و دل و فره و برز زآن بجنگ آمدن و کوشش با شیر عرین. فرخی. مردم چو ز فردین فروماند دنیا ندهدش زیب و نه فره. ناصرخسرو. - بی فرّه، بی شکوه. بی قدرت. بی ارزش: مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ معادیان تو نافرخندو نافرزان. بهرامی سرخسی. || فروغ و فر و شکوه. رجوع به فره ٔ ایزدی و خوره شود.
فره. [ف َ رِه ْ] (ص) در زبان پهلوی فره، فارسی باستان ظاهراً فرهیا. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). بسیار و افزون و زیاده. (برهان): فره گنده پیری است شوریده هش بداندیش و فرزندخور، شوی کش. اسدی. امروز نشاطی است فره فضل و کرم را امروز وفاقی است عجب تیغ و قلم را. ابوالفرج. کشوری را دو پادشه فره است در یکی تن یکی دل از دو به است. سنایی. ور بگوید او نخواهم من فره گو بگیر و هرکه را خواهی بده. مولوی. || غالب. چیره. برتر. (یادداشت بخط مؤلف). || خوش منش و خوشخوی و صاحب همت. || (اِ) افزونی و زیادتی دو حریف در نرد و شطرنج و امثال آن. (برهان).
فره. [] (اِ) به فارسی بنفسج و به ترکی فراخ است. (فهرست مخزن الادویه).
فره. [ف َ رَه ْ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب). اشر. (اقرب الموارد). فیریدن. (منتهی الارب). بطر. (اقرب الموارد). || دنه گرفتن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ناسپاس شدن و شادکام شدن به افراط. (یادداشت بخط مؤلف).
شٲنوشوکت، رفعت، شکوه: کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸)، زیبایی، برازندگی، رونق، پرتو، فروغ * فره ایزدی: [قدیمی] در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ، و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار میساخت، کیاخره،
جوجه،
فراوان، بسیار، افزون: گر زآنکه خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟: مجمعالفرس: فره)، خوب، پسندیده