معنی فروتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فروتن. [ف ُ ت َ] (ص مرکب) (از: فرو + تن). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). تواضعکننده و متواضع. (برهان). خاضع. خاشع. نرم گردن. (یادداشت بخط مؤلف):
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ وتوانا بود.
فردوسی.
فروتن بود هرکه دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.
فردوسی.
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ سرفکنده و کیوان فروتن است.
انوری.
- فروتن شدن، تواضع نمودن:
به آموختن چون فروتن شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی.
فردوسی.
(فُ تَ) (ص مر.) متواضع، افتاده.
افتاده، متواضع، خاکی، بیتکبر،
خاضع
ساجد
خاشع
افتاده، خاشع، خاضع، خاکسار، شکستهنفس، متواضع، محجوب،
(متضاد) خودخواه، خویشتنبین، متکبر
تواضع کننده، خاضع، خاشع، نرم گردن