معنی فرید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فرید. [ف َ] (اِ) میانه ٔ قلاده را گویند. (برهان).
فرید. [ف َ] (ع ص) یگانه. (منتهی الارب). واحد. (از اقرب الموارد). یکتا. بی مانند. بی نظیر. یگانه. (یادداشت بخط مؤلف):
نتوان گفت فریدی، که نه ای
جفت فضلی، نبود جفت فرید.
سوزنی.
|| سیف فَرید؛ شمشیر بی نظیر و مانند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) شبه و مهره ای که فاصل باشد میان مروارید و زر. ج، فراید. || گوهر نفیس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مروارید در رشته کشیده ٔ فصل یافته بغیر خود. (منتهی الارب). مرواریدی که در نظم کشیده شده و به چیزی جز مروارید از یکدیگر فاصله یافته باشد. (از اقرب الموارد). || استخوان یگانه ٔ پشت که میان آخر محالات ششگانه ٔ پایین مهره ٔ گردن و میان مهره ٔ ششگانه ٔ بالای استخوان سرین است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن مهره از پشت که واقع شده است میان شش مهره ٔ پایین تر از مهره های گردن و شش مهره ٔ بالای استخوان سرین. (فرهنگ فارسی معین).
یگانه، بی همتا، گوهر یکتا و گران بها، (اِ.) گوهری که میان گردن بند آویزان کنند. [خوانش: (فَ) [ع.] (ص.)]
یکتا، بینظیر، بیمانند،
گوهری که در میان گردنبند قرار دارد
یگانه، دردانه، گوهر یکتا
بی نظیر
گوهر یکتا
تنها، یگانه، بی مانند
بیمانند، بیهمتا، تک، تنها، تنها، واحد، وحید، یگانه
واحد، یگانه، یکتا، بی مانند، بی نظیر