معنی فصول در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فصول.[ف ُ] (ع اِ) ج ِ فصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قسمت های سخن یا نوشته: آنچه دقیقی گفته بر اثر این فصول نیز نبشتم. (تاریخ بیهقی). من بازگشتم و آن فصول به استادم گفتم. (تاریخ بیهقی). چون ازخطبه ٔ این فصول فارغ شدم بسوی راندن تاریخ بازرفتم. (تاریخ بیهقی). من برای این سر فصولی مشبع پرداخته بودم. (کلیله و دمنه). در اغوا و اغراء بر قصد نوح واستخلاص مملکت او فصول پرداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || فصل های سال. چهار فصل. فصول اربعه، بهار و پاییز و تابستان و زمستان. (یادداشت مؤلف).
فصول. [ف ُ] (ع مص) برآمدن از شهر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دانه بستن و گرفتن انگور. (منتهی الارب). بیرون آمدن دانه ٔ ریز بر تاک. (از اقرب الموارد). || جدا شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). || از جای برفتن. (تاج المصادر بیهقی).
(فُ) [ع.] (اِ.) جِ فصل.
فصل
جمع فصل
فَصُول، فَصل ها (مفرد: فَصل، به معانی دیگر فصل توجه شود)،