معنی قفل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
قفل. [ق َ] (ع اِ) هرچه خشک گردد از درخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) برگشتن، یا از سفر برگشتن. || بازگرداندن: قفل الامیر الجند؛ ارجعهم. || احتکار و فراهم آوردن آذوقه. (اقرب الموارد). رجوع به قفول (ع مص) شود.
قفل. [ق َ ف َ] (ع اِ) اسم جمع به معنی قُفّال، یعنی بازگردندگان از سفر. (منتهی الارب). رجوع به قُفّال شود.
قفل. [ق ُ] (ع اِ) درختی است حجازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درقش. (منتهی الارب). || نشان. || کلیدانه. (منتهی الارب). آهنی است که بدان در را بندند. (اقرب الموارد). ج، اَقفال، اَقْفُل، قُفول. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و با لفظ سست کردن و پیچیدن و شکستن و برشکافتن و گشادن و واشدن به معنی گشادن و با لفظ برخاستن و انداختن و ریختن و افکندن و زدن و نهادن به معنی بستن مستعمل. (آنندراج):
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.
فردوسی.
بگویم به درج اندرون هرچه هست
نسایم بر آن درج و آن قفل دست.
فردوسی.
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همی کرد از آن درج و آن قفل یاد.
فردوسی.
وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی ّ مرتضی اندر جهان دیّار نیست.
ناصرخسرو.
- قفل ابجد، قفل برنجی که بست وگشاد آن به ترکیب خاص حروف ابجد باشد. (فرهنگ نظام). نوعی از قفل است که در آن چند حلقه ٔ پهلودار تعبیه کرده باشند و بر سر پهلوی حلقه ها چند حروف ابجد کنده باشند، چون حروف پهلوهای حلقه به ترتیب حروف ابجد تا ضظغ مرتب شوند قفل بگشایند و اگر حروف بر پهلو درهم باشند قفل هرگز گشاده نشود. (غیاث اللغات):
آن قفل ابجد است که وامی شود به حرف
کی میتوان گشاددلی را که سنگ شد؟
نعمت خان عالی (از فرهنگ نظام).
دل بی ولای شاه نجف وانمی شود
این قفل ابجد است که بر نام حیدر است.
محمدسعید اشرف (از فرهنگ نظام از بهار عجم).
- قفل افکندن،کنایه از بستن:
به کنج صبح قفل افکنده افلاک
کلید گنج را گم کرده در خاک.
میرخسرو (از آنندراج).
- قفل انداز، قفل اندازنده. شکننده ٔ قفل. بازکننده ٔ در:
نه روی آنکه از در بازگردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد.
نظامی.
- قفل برخاستن، باز شدن:
زد همان روز که با غنچه ٔ خندان تو لاف
قفل شرم از دهن پسته ٔ خندان برخاست.
صائب (از آنندراج).
- قفل بر در آسمان زدن، کنایه از ترک صلوه کردن و خلاف شرع بودن. (آنندراج).
- قفل بر در سست کردن، قفل سست کردن. در به روی مسائل واکردن. (آنندراج):
درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در توست.
میرخسرو (از آنندراج).
- قفل بر دهان و دست کسی زدن، کنایه از ترک دعوت کردن و خاموش گرداندن. (آنندراج):
آن خلیلم من که قفل الحذر
بر دهان و دست مهمان میزنم.
حسین ثنائی (از آنندراج).
- قفل بر زبان کسی انداختن، قفل بر زبان کسی زدن، قفل بر دهان کسی زدن، کنایه از ساکت و خاموش گردانیدن. و نیز کنایه از رشوت دادن. (آنندراج):
عقل را ادراک صنعت دیده ها بردوخته
نطق را وصف تو قفلی بر دهان انداخته.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- قفل برگشادن، باز کردن:
چه مشکل گشا قفل ها برگشاد
ز بینش کلیدی که دندانه یافت.
طهوری.
- قفل بر لب نهادن، کنایه از خاموش شدن. (آنندراج):
قفل که بر لب نهی از لب معشوقه ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه.
خاقانی.
قفل ابدی بر لب خاموش نهادم
یعنی به جهان محرم یک راز ندیدم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- قفل بند، دربندان. (آنندراج):
چند گستاخ رکاب تو ببوسد اعیاد
قفل بندی به درخانه ٔ زین میبایست.
صائب (از آنندراج).
- قفل پیچیدن، تاب دادن قفل را و بی کلید واکردن. (آنندراج):
عاجزم از باز کردنهای آن بند قبا
ورنه قفل صد در گلزار را پیچیده ام.
صائب (از آنندراج).
در دل از خواهش اسباب جهان هیچ نبود
قفل این خانه ٔ خالی به عبث پیچیدند.
طاهر وحید (از آنندراج).
- قفل خموشی بر دهان زدن،کنایه از ساکت بودن است.
- قفل در راه بودن، بند بودن راه. (آنندراج):
خضر چو دید که قفل است در رهم ز رفیق
کلید تفرقه بر پرده ٔ بیابان زد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- قفل زبان بند، قفل زبان بندی، عزیمتی که برای زبان بندی مردم بر قفل خوانند. (آنندراج):
به ناکسان نتوان گفت از پریشانی
که هست قفل زبان بندچین پیشانی.
شفیع اثر (از آنندراج).
- قفل زدن (برزدن)، بستن:
زدمت بر در یک قفل پناهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی.
منوچهری.
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین.
نظامی.
معشوق پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- قفل سیم، کنایه از اندام نهانی. (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی). کنایه از فرج.
- قفل شدن، بسته شدن.
- قفل شدن (قفل گردیدن) دریا، کنایه از بند شدن راه به سبب بسیار شدن آب، چنانکه عبور از آن نتوان کرد. (آنندراج):
راه مردم بست از قفل تو سیل اشک ما
هر کجا شد قفل دریا نیست امکان گذر.
سیفی (از آنندراج).
قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال و پر طوفان است.
صائب (از آنندراج).
تا در میکده باز است به مسجد نروم
از ره خشک روم چون در دریا قفل است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قفل شدن سگ، بند شدن آن با ماچه سگ، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج).
- قفل شکستن، کنایه از باز کردن در:
کرد جهان را چنان عدل تو کز خرمی
قفل کدورت چو باغ بر در زندان شکست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
- قفل فرج استر، حلقه ٔ زر یا نقره که بر فرج استر بند کنند تا نر به او جفت نتواند شد و استر حامله نگردد زیرا که چون استر حامله شودبه سبب ضیقی فرج بچه زادن نتواند، ناچار شکمش بشکافند و بچه اش بکشند و استر ضایع شود. (آنندراج).
- قفل کردن، بستن:
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی ؟
خاقانی.
شب همه شب باغبان کرد در باغ قفل
مرغ حریف گل است تا به طلوع سحر.
حسن دهلوی.
- قفل گشادن، باز کردن:
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان ؟
ناصرخسرو.
طالب از دیده و دل قفل ترشح بگشای
چه گره ساخته ای بر مژه طوفانی چند؟
طالب آملی (از آنندراج).
- قفل نهادن، به معنی بستن:
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم.
منوچهری.
خلایق که زر در زمین می نهند
بر او قفل و بند آهنین می نهند.
نظامی (از آنندراج).
قفلی به در آینه از زنگ نهادیم
تا شوخی حسنت ندهد جلوه به هر جا.
واله هروی (از آنندراج).
- امثال:
قفل به دهنها نمیتوان زد.
مثل قفل بردر بودن.
قفل. [ق ُ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
قفل. [ق ُ] (اِخ) موضعی است، و در شعر ابوتمام از آن یاد شده است. (معجم البلدان).
قفل. [ق َ ف َ] (اِخ) کوه های قرمزرنگی است در راه مکه از طریق بستان ابن عامر به سوی قرن المنازل. (معجم البلدان).
قفل. [ق ُ ف ُل ل] (ع اِ) آنچه بدان در را بندند. (اقرب الموارد).
اسبابی برای بستن چیزی و جلوگیری از دسترسی آزادانه به آن، اسبابی که جز با کلید یا رمز معینی باز نشود،
وسیلهای فلزی که به در صندوق یا خانه میزنند و در را با آن میبندند، کلیدان،
* قفل ابجد: نوعی قفل که با حروف الفبا باز و بسته میشود،
* قفل رومی: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ باربد: چو قفل رومی آوردی در آهنگ / گشادی قفل گنج از روم و از زنگ (نظامی۱۴: ۱۸۰)، بلبل همیسراید چون باربَد / قالوس و قفل رومی و جالینوس (عنصری: ۳۳۷)،
کلیدان
چلنگر
چیلان
بسته، بند، کلون، کوپله،
(متضاد) کلید
آهنی است که بدان در را بندند، کلیدانه، آلتی فلزی که بدرب صندوق یا خانه و یا درب می بندند
قُفْل، قفل (جمع:اَقْفال-اَقْفُل-قُفُوْل)،