معنی لاجرم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لاجرم. [ج َ رَ / ج ُ / ج َ / ج َ رُ / ج َ رِ] (ع ق مرکب) (از: لا + جرم) به معنی لاُبدّ. لامحاله. (منتهی الارب). لاشک. ناچار. ناگزیر. بدون شبهه. ناچار و ضرور. ضرورهً. بالضروره. از اینرو. بنابراین. لاعلاج. (آنندراج). هرآینه. (دهار) (زمخشری) (دستوراللغه). حقاً. (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی). یقیناً.فرّاء گوید: هی کلمه فی الاصل بمعنی لابُدّ و لامحاله فجرت علی ذلک و کثرت حتّی تحوّلت الی معنی القسم و صارت بمنزله حقّا فلذلک یجاب عنها باللام یقولون لاجرم لاَّتینّک و لاجَرَم لاَفعلن ّ کذا ای حقّا. و در آن لغات است: لاذاجرم: لا أن ذاجَرَّم. لاعن ذاجَرَم، لاجَرم ْ، لاجَرُم، لاجَرِم و لاُجَرُم. (منتهی الارب):
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا که آرد نبرد.
فردوسی.
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندرآورده روی.
فردوسی.
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم.
فردوسی.
چو گشتم ز گفتار او ناامید
شدم لاجرم، تیره، روز سپید.
فردوسی.
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه برنا دژم.
فردوسی.
کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس وز لشکر ببرّید مهر.
فردوسی.
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیرمرد است و رادمرد تمام...
فرخی.
لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود
در دل شاه مکین و بدل خلق مکین.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 287).
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم.
فرخی.
رای فرخنده ٔ او جلوه ده مملکت است
لاجرم مملکت آراسته دارد چون جان.
فرخی.
عاشق و فتنه ٔ علم و ادب است
لاجرم یافته زین هر دو خبر.
فرخی.
عاقبت کار او دردو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم.
منوچهری.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی.
در شغلهای خاصه ٔ این پادشاه [مودود]شروع کرد و کفایتها نمود و امانتها تا لاجرم وجیه گشت. (تاریخ بیهقی ص 255). در خدمت وی سرد و گرم بسیار چشید... تا لاجرم چون خداوند به تخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). مرد باخردی تمام بود [خواجه احمد حسن]... عواقب را بدانسته... لاجرم جاهش برجای بماند. (تاریخ بیهقی). پسر علی... سخت جوان بود اما بخرد... تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند محنت. (تاریخ بیهقی). گفت گناه کردم و خطا کردم گفت [مسعود] لاجرم سزای گناهکاران ببینی و فرمود تا وی را از دروازه ٔ گرگان بیاویختند. (تاریخ بیهقی ص 457). مردمان ِ رعیت را با جنگ کردن چکار باشد لاجرم شهرتان ویران شد. (تاریخ بیهقی ص 562). و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید لاجرم ببینید که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکوئی. (تاریخ بیهقی ص 564). خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاهداریم. (تاریخ بیهقی ص 360).
نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.
ناصرخسرو.
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است.
ناصرخسرو.
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بدتر ز موش و از مارند.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
ازهمه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
نبیند ز من لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهارخوارش.
ناصرخسرو.
لاجرم آنروز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری.
ناصرخسرو.
تا لاجرم به مکافات آن او نیز به دست پسرش شیرویه کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).و عقل من چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت او منقطع نشود. (کلیله و دمنه). حوضی که پیوسته آب در وی می آیدو آن را براندازه ٔ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). لاجرم همه را به جانب او سکون افتاد. (کلیله و دمنه). لاجرم به میامن این نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی شعار پادشاهی... جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه).
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیده ٔ خاقانی است لاجرم الماس بار.
خاقانی.
لاجرم بهر یکشبه طربت
برگ صد سالم از حزن کردی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسول ص 860).
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بند چنبروار شد بالای من.
خاقانی.
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است.
خاقانی.
نی نی که با غم است مرا انس و لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم.
خاقانی.
خانه خدایش خداست لاجرمش هست نام
شاه مربعنشین تازی رومی خطاب.
خاقانی.
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برّد تب نیاز به نیشکّر سخاش.
خاقانی.
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین.
خاقانی.
وزیران برفتند و گفتند کار بوقت خویش میبایست کردن، نکردیم، لاجرم امروز قوی شد. (اسکندرنامه نسخه ٔ آقای نفیسی).
لاجرم خدای تعالی مهمات ملک نوح، بی منت خلق کفایت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی.
نظامی.
لاجرم این قوم که داناترند
زیرترند ارچه ببالاترند.
نظامی.
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند.
نظامی.
زهره ٔ این منطقه میزانی است
لاجرمش منطق روحانی است.
نظامی.
از ره آن پرده برون آمدی
لاجرم از پرده فزون آمدی.
نظامی.
چون فلکم بر سر گنج است پای
لاجرمم سخت بلند است رای.
نظامی.
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز.
نظامی.
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.
نظامی.
دشنه ٔ اوتشنه ٔ خون دل است
لاجرم خونریز و خونخوار آمده ست.
عطار.
من دَرِ خانه ٔ کس ِ دیگر زدم
او دَرِ خانه ٔ مرا زد لاجرم.
مولوی.
زانکه عاشق در دم نقد است مست
لاجرم از کفر و ایمان برتر است.
مولوی.
لاجرم مرد عارف کامل
ننهد بر حیات دنیا دل.
سعدی.
فرمان خدای فراموش کردندلاجرم درِ معرفت باری عزّاسمه بر ایشان بسته شد. (مقدمه ٔ کلیات سعدی). یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند. (گلستان). سوم خوبروئی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند... لاجرم صحبت او را همه جا غنیمت شناسند. (گلستان). گفت... این دگر خویشتن دار بوده ست لاجرم به عادت خویش صبر کرد و سلامت ماند. (گلستان). لاجرم کافه ٔ انام از خواص و عوام... (گلستان).
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش بجان آید
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آردبار.
سعدی (گلستان).
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم در جهان گرامی شد.
سعدی (گلستان).
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی.
(سعدی گلستان).
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی (گلستان).
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا بایدکرد.
برهان الدین تبریزی.
هر که بر مردمان ستم نکند
کس بر او نیز لاجرم نکند.
ابوبکر ترمذی.
(جَ رَ) [ع.] (ق مر.) ناچار، ناگزیر.
ناچار، ناگزیر، لابد، لامحاله،
عاقبت،
ناچار، ناگزیر، لاعلاج
خواه ناخواه
خواه ناخواه
دربایست، لابد، لاعلاج، ناگزیر
ناگریز بالضروره ناچار لابد: لاجرم همه را بجانب او سکون واغستقامت حاصل آمده بود. لاجواب بی پاسخ بلاجواب. ناگزیر، بدون شبهه، ناچار و ضرور ناچار، لامحاله
لاجَرَم، لابُدّ- ناگزیر- حتماً- یقیناً،