معنی لاغ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لاغ. (اِ) تا. تای. شاخ. شاخه. طاقه: طاقه ٔ ریحان، لاغی اسپرغم. یک لاغ سبزی، یک طاقه بقل، یک برگ از سبزی. یک لاغ تره یا یک لاغ سبزی یا لاغی اسپرغم، هریک ازبنه های سبزی در یکدسته. رمش، یکدسته اسپرغم. || هریک از گیسوان بافته. دسته ای خرد از گیسوی و موی. یکدسته ٔ طویل از گیسوان. هر تای بافته از گیسوان. هر شاخی از گیسوان بافته. لاخ (در لهجه ٔ خراسان). هریک رشته از بافته های گیسوان. شقه. خصله. ذؤابه. ضفر. ضفیر. ضفیره. عقیصه.یک دسته از سه دسته موی گیسو است که از مجموع یک گیسو بافند و گاهی یک گیسوی بافته معنی دهد، لاغ گیس، شقه گیسو: لاغ گیس یا لاغ ریش فلان با این بچه که بزرگ کرده یعنی، به گیس یا به ریش فلان. یا سزاوار گیس یا ریش فلان و در این صورت شاید مخفف لایق عرب باشد. || یک شاخ از هر چیز که باشد (از آن است دولاغ یعنی دو شاخ و دو لنگه به معنی چاقچور). || هر شاخه از تازیانه. || تصنع:
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد یا بمیرد چون چراغ.
مولوی.
|| هزل.ظرافت. خوش طبعی. (برهان). مفاکهه. خوش منشی. طیبت. خوش صحبتی. سخنان هزل آمیز. استهزا. تمسخر و طعنه. مسخرگی. (از حاشیه ٔ مثنوی). ریشخند. فسون و مزاح. مزه. (منتهی الارب). فسوس. خوش دأبی. شوخی:
ز هزل و لاغ تو آزار خیزد
مزاح سرد آب رو بریزد.
ناصرخسرو.
از خشم ساده گوشه پالیزبان شبی
صمصام را... و دگر روز لاغ کرد.
سوزنی.
چون گفت بسی فسانه و لاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ.
نظامی.
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ.
مولوی.
مست گشت و شاد و خندان همچو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ.
مولوی.
لاغ با خوبان کند در هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی.
مولوی.
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برونشو کرد و در لاغش کشید.
مولوی (مثنوی ج 2 ص 380).
اطلس چه دعوی چه رهن چه
ترک سر مستی است در لاغ ای اچه.
مولوی.
دائماً دستان و لاغ افراشتی
شاهرا بس شاد و خندان داشتی.
مولوی.
گوشوَر یکبارخندد گر دوبار
چونک لاغ اِملی کند یاری بیار.
مولوی (مثنوی ج 5 ص 82).
گه خیال آسیا و باغ و راغ
گه خیال میغ و ماغ و لیغ و لاغ.
مولوی.
پادشاهش گفت بهر لاغ باز
که چه خوردی و چه داری چاشت ساز.
مولوی.
از دم غم می بمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ.
مولوی.
هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ
در میان روز روشن چیست لاغ.
مولوی.
هست قوت ما دروغ و لهو و لاغ
شورش معده است ما را زین بلاغ.
مولوی.
و گر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ.
سعدی.
فکر ما معلوم میفرما اگر
گه گه ابرامی رود تا حد لاغ.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
هزل، لاغ کردن. (دستوراللغه). تمازح، با هم لاغ کردن. ممازهه؛ با هم لاغ کردن. مزَه، لاغ کردن. ممالغه؛ لاغ کردن بسخن زشت. ممازَحه، لاغ کردن با کسی. تفلیح، فسوس و لاغ کردن. فکاهه؛ خوش منشی و لاغ کردن. مفاکهه؛ با کسی لاغ و خوش منشی کردن. تفاکه، همدیگر لاغ کردن. (منتهی الارب).
- به لاغ، به هرزه، بیهوده:
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لب خشک است باغ.
مولوی.
|| فریب. || بازی. || بازی کردن. (برهان):
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکوباد حال باغ.
مولوی.
|| بازیچه. (از حاشیه ٔ مثنوی):
میگریزند ازاصول باغها
بر خیالی میکنند این لاغها.
مولوی.
|| بددل. || بددلی. دل بد کردن. (برهان).
(اِ.) شوخی، مسخرگی.
(اِ.) شاخه ای از گیاه.
بازی، شوخی، مسخرگی: وگر مرد لهو است و بازی و لاغ / قویتر شود دیوش اندر دماغ (سعدی۱: ۱۱۲)،
مکر، فریب،
شوخی و هزل
شوخی، هزل
شوخی، ظرافت، مطایبه، هرز، هزل، سرور، شادی، نشاط، تزویر، حیله، فریب، فسوس، مکر، بافه، دسته
مسخرگی و شوخی