معنی لجوج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لجوج. [ل َ] (ع ص) ستیهنده. لجوجه (الهاء للمبالغه). (منتهی الارب). ژکاره. (لغت نامه ٔ اسدی). ستیزه کیش. (مهذب الاسماء). عنید. ستهنده. (دهار) (زمخشری). لج کننده بسیار. لج باز. خِلف ْ. (منتهی الارب). ستیزه کننده. سِترگ. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). سپیدچشم. ستیزنده. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی). یکدنده. یک پهلو. حکر. ستیزه کار. عنود. کله ّشق. خیره چشم. سرسخت. سخت سر: مردمان آمل ضعیفند ولیکن گوینده و لجوج و ایشان را جای سخن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). امیر ماضی [محمود] چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت. (تاریخ بیهقی ص 179). با آنکه چنین حدود نگاهداشتی لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396). ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدودهد و لجوجی و سخت سری نکند. (تاریخ بیهقی ص 371).
این لجوجیت سخت پیکاریست
وان رکیکیت سست پیمانیست.
مسعودسعد.
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
عطار.
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانه ای.
عطار.
چند گوئی ای لجوج بی صفا
این فسون دیو پیش مصطفا.
مولوی.
(لَ) [ع.] (ص.) بسیار لج باز و یک دنده.
ستیزهکار، ستیهنده، لجباز،
لجباز
یکدنده
ژکاره، غد، خودکامه، یکدنده
ژکاره
تخس، جسور، خودراءی، خودسر، خودکامه، خیرهسر، زکاره، ستیزهجو، ستیزهکار، ستیهنده، کلهشق، گستاخ، مستبد، معاند، یکدنده
ستیزه کار
لَجُوج، پر لجاجت، سرسخت و مُصِرّ، پر کینه،