معنی لخت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

لخت. [ل َ] (اِ) جزو. بعض. برخ. بهر. بخش. قسم. پرگاله. قدر. مقدار. حصه. (برهان). قطعه. پاره. لت:
یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.
فردوسی.
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشاینده ٔ نیکبخت.
فردوسی.
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب.
فردوسی.
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه.
فردوسی.
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر ازبیم شد جان توران گروه.
فردوسی.
سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه.
فردوسی.
سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه.
فردوسی.
عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار.
منوچهری.
خصف، کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت. تاعه، یک لخت سطبر از فله. فته، یک لخت از خرما. (منتهی الارب).
- لخت ِ جگر، پاره ٔ جگر:
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم.
صائب.
- یک لخت، یکپارچه. یک تخته.نیز رجوع به یک لخت شود: و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پرسیدند [جهودان] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما (ص) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی.
اسدی.
و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت [ستون فقرات] و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی.
- || لجوج. یک دنده:
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
- || رُک. رُک گو: گفت زندگانی خواجه درازباد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). رجوع به یک لخت شود.
- امثال:
لختی بخور، لختی بده، لختی بنه.
|| سرپاس. گرز. عمود. لت. (اوبهی). گرز آهنی. مقمعه. کوپال:
چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت
به کژّی به یک لخت برگشت بخت.
فردوسی.
ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
سست است عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بدانش و جوان داری بخت.
معزی.
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغز را رفت هوش.
نظامی.
هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او.
نظامی.
برنجد سر از دردسرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت.
نظامی.
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند.
نظامی.
برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فروریخت بر پیکرش.
نظامی.
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
و آن دگر در زیر کامش جست لخت.
مولوی.
به لخت درشکند آرزو به کاسه ٔ سر
که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان.
کمال اسماعیل.
رجوع به سرپاس شود. || یال و کوپال. (برهان). || کلاه خود آهنین. || کارد استادان قصاب. || کفش و پای افزار. موزه و سرموزه. || خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان). || لت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مصراع. لنگه. طبق. یک لخت از دو لخت ِ در، مصراعی و لنگه ای از آن. لخت در، لنگه ٔ آن. مصراع آن:
- دو لخت، دولت. دولنگه. دارای دو مصراع:
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
التصریع؛ در دولخت کردن. (زوزنی). شعر به دو مصراع کردن.
- دولختی، دو مصراعی. دولتی. دو لنگه ای:
لختی نگشاد کس بدین در
کان لخت دگر نخورده بر سر.
نظامی.
شه آسایش و خواب را کار بست
دولختی در چاردیوار بست.
نظامی.
جهان را به آمدشدن هر که هست
دو لختی دری دید لختی شکست.
نظامی.
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
یک لختی از آن نیم در این سیر
کامد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
در دولختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز.
سعدی.
همیشه بازنباشد در دولختی چشم
ضرورت است که روزی به گل براندایی.
سعدی.
- لخت در، تخته ٔ دروازه. (غیاث).
|| (ص) بسته. منعقد. دَلمه:
دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت.
(نصاب الصبیان).
- لخت خون، علقه. دَلمه ٔ خون.
- لخت شدن خون، بستن آن. دَلَمه شدن آن.
|| رخو. سست. بیحرکت. بی حس ّ (عضوی یا تمام بدن). مسترخی. در تداول عامه سنگین و سست. شل و شلاته. || (اِ) کتک و شلاق. || زدن. ستیزه کردن. || پاره کردن. (برهان).
|| در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد:
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت.
نظامی.

لخت. [ل َ] (ع ص) بزرگ اندام. || زن مفضاه که پیش و پس وی یکی شده باشد. || حرﱡ سخت لخت، گرمای شدید و سخت. (منتهی الارب).

لخت. [ل ُ] (ص) (از: کلمه ٔ رُت) لهجه ٔ عامیانه ٔ لوت. رُت. روت. برهنه. عور. روده. روخ. عریان. مجرد. عری. تهک. غوشت.
- عرق لخت، بدون نقل و مزه.
- لخت شدن، از جامه برآمدن.
- لخت کردن،برهنه کردن. رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
|| اطلس ساده. اَجرد.

فرهنگ معین

(عا.) شل، بی حال، تنبل و بیکاره، صفتی برای مو که نرم و افشان باشد، بسته، منعقد. [خوانش: (~.) (ص.)]

(لُ) (ص.) برهنه، عریان.

(لَ) (اِ.) جزو، نوع، قسم.

(~.) (اِ.) گرز، عمود.

فرهنگ عمید

جزء، حصه، تکه و پاره‌ای از چیزی،
گرز،
* لخت‌لخت: [قدیمی]
پاره‌پاره، تکه‌تکه: تا برآید لخت‌لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری: ۶۳)،
کم‌کم،

بی‌حال، بی‌حس،

برهنه، عریان،
* لخت‌ شدن: (مصدر لازم) [عامیانه]
* لخت کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
لباس‌های کسی را از تنش درآوردن، برهنه کردن،
[مجاز] غارت کردن اموال کسی،

حل جدول

برهنه، عریان، لباس بر تن ندارد

برهنه، رت، عریان

شُل و بی‌حس، شُل و بی‌حال

عریان

برهنه، عریان، لباس بر تن ندارد، شُل و بی حس، شُل و بی حال

فرهنگ فارسی هوشیار

برهنه و عریان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری