معنی لر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لر. [ل ِ] (اِخ) نام رودی در فرانسه که بحوضه ٔ آرکاشن ریزد و در ازای آن هشتاد هزارگز باشد.
لر. [ل ُ] (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در چهارهزارگزی جنوب شاه آباد و دوهزارگزی برف آباد. دشت، سردسیر، دارای 430 تن سکنه، شیعه، کردی و فارسی زبان. آب آن از رودخانه ٔ راوند. محصول آنجا غلات و چغندرقند و حبوبات و صیفی کاری و میوه جات. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است و دبستانی دارد و از بدره میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
لر. [ل َ] (اِ) جوی باشد اعم از آنکه سیلاب کنده باشد یا آدمی. (برهان) (جهانگیری):
لری کندند ناهموار در پیش
که باد ازوی سر آید در تک خویش.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| تخته سنگ. صخره (در لهجه ٔ بختیاری): میرَه م توربی آردم بُن لر (به لهجه ٔ بختیاری)، بگذار شوهر من شغال باشد لکن اگر آرد او زیر صخره است مرا بسنده است. || زیر بغل. بیخ بغل. بغل. (برهان). کش. آغوش. || (ص) ضعیف و لاغر. (برهان). || (پسوند) لر در کلمات: آب حاجی لر، چکش لر، حاجی لر، سه لر، شلر که اسم مکانهائی هستند نیز آمده، در حاجی لر شاید کلمه ٔ ترکی باشد علامت جمع، ولی در دیگر کلمات معلوم نیست.
لر. [ل ُ] (اِ) کام. || توان. || مرادو مطلب. || بره و بچه گوسفند. (برهان).
لر. [ل ُ] (اِخ) (ایل...) نام قبیله ای از ایرانیان. طایفه ای از ایرانیان چادرنشین. طایفه ای از صحرانشینان و مردم قهستان. (برهان). نام طایفه ای است از مردم صحرانشین. (جهانگیری). لر و یا لور نام عشیرتی است بزرگ از عشایر کرد. رجوع به لرستان شود. (قاموس الاعلام ترکی). گروهی از اکراد در کوههای میان اصفهان و خوزستان و این نواحی بدیشان شناخته آید و بلاد لر خوانند و هم لرستان و لور گویند. رجوع به این دو کلمه شود. (معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی گوید در زبده التواریخ آمده که وقوع اسم لر بدان قوم بوجهی گویند از آنکه در ولایت مارود دیهی است آن را کرد میخوانند و درآن حدود دربندی آن را به زبان لری کوک اکر خوانند ودر آن دربند موضعی است که لر خوانند چون اصل ایشان از آن موضع خواسته هایشان را لر خوانند. وجه دوم آن است که به زبان لری کوه پردرخت را لِر گویند و بسبب ثقالت راء کسره ٔ لام با ضمه کردند و لر گفتند و وجه سوم اینکه این طایفه از نسل شخصی اند که او لر نام داشته و قول اول درست تر می نماید. و هر چیز که در آن ولایت نبوده به زبان لری نام ندارد بمجاز از نقل زبانی دیگر نام بر آن اطلاق کرده اند و سبب ظهور قوم لران بعضی گفته اند آنکه سلیمان پیغمبر علیه السلام معتمدی را به ترکستان فرستاد تا جهت او چند کنیزک بکر خوب روی بیاورد و حرزی درآموخت تا در راه از شرّ شیاطین ایمن باشند آن مرد به وقت مراجعت در مرحله ٔ کول مانرود حرز فراموش کرد و کنیزکان را شیاطین بکارت زائل کردند برصورت آن مرد چون سلیمان کنیزکان را ثیب یافت از آن مرد تفحص کرد که هرگز حرز را فراموش کردی گفت بلی درفلان موضع سلیمان دانست که این فعل شیاطین است آن کنیزکان با همان محل فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند لران اند. و این روایت ضعیف است در حق گیلکیان همین گفته اند. وجهی دیگر آنکه جمعی از اعراب بر سلیمان عاصی شدند و بدان وقت بدان ولایت رفتند و با آن کنیزکان بتغلب دخول کردند سلیمان آن کنیزکان را هم بدان ولایت فرستاد و از ایشان فرزندان آمدند حق تعالی وبائی بر اهل آن ولایت مسلط کرد که بغیر از آن فرزندان نماندند. و این قول پیش لران هیچ است زیرا که در زبان لری الفاظ عربی بسیار است اما این ده حرف در زبان لری نمی آید: ح خ ش ص ط ظ ع غ ف ق. (تاریخ گزیده ص 535 و536 و 537). رجوع به لر بزرگ و لر کوچک شود:
هر چند که هست عالم از خوبان پر
شیرازی و کازرونی و کوهی و لر.
سعدی (رباعیات).
فلک کز لشکر آفت سگالش
چو موی لر پریشان دیدحالش
ترش رو گشت چون افغان جنگی
ولی همچون کلاته ٔ لر به تنگی.
امیرخسرو (از جهانگیری).
آه از این قوم بی حمیت بیدین
کرد ری و ترک خمسه و لر قزوین.
قائم مقام.
- امثال:
اگر لر به بازار نرود بازار می گندد.
لر به شهر نیاید که میگویند یاغی است.
صاحب آنندراج پس از نقل اینکه لر از ذریات شیاطین اند و نقل حکایت آوردن کنیزکان از ترکستان چنانچه مستوفی ذکر آن کرده گوید: حالا در مردم بموارد کلام به معنی احمق و روستائی واقع میشود:
توبه دارم از ظرافت همچو سالک ورنه من
صد ظرافت پیشه را از یک سخن لر میکنم.
سالک یزدی (از آنندراج).
لر. [ل ُ] (اِخ) تیره ای از شعبه ٔ جباره ٔ ایل عرب (از ایلات خمسه ٔ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به طایفه ٔ جباره شود.
لر. [ل ُ] (اِخ) تیره ای از ایل نفر (از ایلات خمسه ٔ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به ایل نفر شود.
لر. [ل ُ] (اِخ) نام یکی از خاندانهای ساکن مزنگ (نوکنده) به طبرستان. (سفرنامه ٔ رابینو ص 66 بخش انگلیسی).
لر. [ل ُ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، واقع در هفت هزارگزی باختر کوزران و یک هزارگزی بنداردشت، سردسیر، دارای 150 تن سکنه. مسلمان، کردی و فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل توان برد. زمستان اکثر سکنه به حدود ذهاب به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
(اِ.) مراد، مطلب، (ص.) ساده دل، سلیم. [خوانش: (لُ)]
جوی، آب کند، زیر بغل، لاغر، ضعیف. [خوانش: (لَ) (اِ.)]
جوی، آبکند،
از طوایف بزرگ، شیعهمذهب، و آریایینژاد ایران که بیشتر در جنوب غربی ایران سکنی دارند،
[عامیانه، مجاز] سادهدل و بیپیرایه،
کام، مراد، مطلب،
برۀ گوسفند،
از اقوام ایرانی
خل آدم صاف و ساده
لاغر، کوچک، باریک اندام، آدم بی ثبات
نعره، صدای بلند، صدای پلنگ
بی حس، کرخت، زیاد، فراوان
مراد و مطلب، توان، کام یکی از طوائف بزرگ ایران که بیشتر در لرستان ساکن میباشد