معنی متراکم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
متراکم. [م ُ ت َ ک ِ] (ع ص) گردآینده و بر هم نشیننده. (آنندراج). بر هم نشیننده و گردآینده. (غیاث). || گردآمده و برروی هم نشسته. (ناظم الاطباء). برروی یکدیگر گرد شده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا). || کنایه از هجوم و انبوهی کننده. (غیاث). هجوم کننده و انبوهی نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراکم شود.
- متراکم شدن، گرد آمده شدن به روی هم و یک جا جمع شدن و به روی هم افتادن. (ناظم الاطباء). بر روی یکدیگر گرد آمدن. بر یکدیگر انباشته شدن چیزی یا امری.
(مُ تَ کِ) [ع.] (اِفا.) انبوه شده، روی هم جمع شده.
رویهمجمعشده، انبوه، فشرده،
کیپ
انباشته
انبوه، چگال، فشرده
چگال
انباشته، انبوه، پرپشت، غلیظ، فراوان، فشرده، متکاثف،
(متضاد) کمپشت
گرد آینده و بر هم نشیننده
مُتَراکِم، جمع و انبوه شونده، روی هم جمع شونده، بسیار و روی هم انباشه شده،