معنی متصل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
متصل. [م ُت ْ ت َ ص ِ] (ع ص) رسنده و پیوسته شونده بی جدا شدگی. (آنندراج). پیوسته و پیوسته شده و پیوندشده ٔ بی جدائی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک او به ملک ایشان متصل بود. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین).
چون دو دست اندرتیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده اند.
خاقانی.
و آخرین شمار از زبان ما و خزانه ٔرحمت آفریدگار نثار روضه ٔ مقدس مطهر او باد و امدادرضوان متصل روان یاران او... (لباب الالباب).
- حدیث متصل. رجوع به حدیث شود.
- متصل الطاس، فرهنگستان ایران «پیوسته گلبرگ » را بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| (ق) (در زبان عامیانه) اتصالاً. پیاپی. پی در پی: متصل حرف می زد. (فرهنگ فارسی معین):
ننمودی ز مدیر اصلاً ترس
متصل تخمه شکستی سر درس.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) کسی که شخص را به طور لطف و شیرین زبانی درود فرستند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || پیوسته و دائم و همیشه و برقرار و پایدار. (ناظم الاطباء). || چسبیده و ملصق. متحد و لاینقطع و بدون جدائی. (ناظم الاطباء). به هم پیوسته.
- متصل شدن، پیوسته شدن. به هم پیوستن. به هم چسبیدن.
- متصل گرداندن، متصل کردن. به هم پیوسته کردن و وصل کردن:
قطره ٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش.
مولوی.
- متصل گردیدن، متصل شدن:
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو.
مولوی.
- متصل گشتن، متصل گردیدن. به هم پیوستن. متصل شدن.
|| نزدیک و نزدیک به هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اتصال شود.
(مُ تَّ ص) [ع.] (اِفا.) پیوسته، نزدیک به هم.
پیوسته،
ق (قید) [عامیانه] بههمپیوسته، پیدرپی،
(اسم، صفت) (تصوف) کسی که به وصل رسیده، واصل،
(اسم، صفت) [قدیمی] خویشاوند،
چسبیده، پیوسته
پیوسته، چسبیده
پیوسته، چسبیده، مرتبط، مسلسل، ملحق، موصول، وابسته، وصل، پیدرپی،
توصیف شده و پیوسته شونده بی جدا شدگی