معنی مجمع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مجمع. [م َ م َ / م َ م ِ] (ع اِ) جای گرد آمدن. ج، مجامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل اجتماع و محل گرد آمدن. (ناظم الاطباء). گرد آمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فلما بلغا مجمع بینهمانسیا حوتهما فاتخذ سبیله فی البحر سربا. (قرآن 61/18). و اشتقاق بخارا از بخار است که به لغت مغان مجمع علم باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی). فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان).
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
حافظ.
چون قم که مجمع آبهای تیمره و انار بود آن را قم نام نهادند. (تاریخ قم ص 21).
- مجمع اضداد، (اصطلاح تصوف) هویت مطلقه. (اصطلاحات شاه نعمهاﷲ، فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمعالاهواء، (اصطلاح تصوف) حضرت جمع مطلق است و در بعضی کتب حضرت جمال مطلق است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). حضرت جمال مطلق است زیرا که هوی تعلق نمی یابد مگر به رشحه ای از جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مجمعالنهرین، جایی که دو رود در هم داخل شوند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مجمع لاهوت، (اصطلاح تصوف) حضرت جمال مطلق که میل به غیر حق نکند مگر به التفاتی. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمع نور، مؤلف ذخیره گوید: آن عصب [عصب مجوف] که از سوی راست رسته است و بسوی چپ آمده است و آن عصب که از سوی چپ رسته و به سوی راست آمده است و هر دو به یکدیگر پیچیده اند وبه هم پیوسته چنانکه تهی میان هر دو اندر هم گشاده است و تنه ٔ هر دو یکی گشته است و فراختر شده است...و تجویفی فراختر پدید آمده این تجویف را مجمع نور نام کنیم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از محل تلاقی دو رگ میان تهی که قوه ٔ بینایی چشم در آن نهاده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجمع النور شود.
|| مجلس و محفل و انجمن. محل فراهم آمدن مردمان. محل جمعیت. (ناظم الاطباء). نادی. مجلس. ندوه. منتدی [م ُ ت َ دا]. نَدی ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تا نام کسی نخست ناموزی
درمجمع خلق چون کنیش آوا؟
ناصرخسرو.
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند.
خاقانی.
به جهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). مجمعی رفت که در تواریخ عمر عالم مثل آن مذکور و مسطور نیست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). زاغ گفت رای آن است که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص به اصناف خلق ازعوام و خواص... بسازند. (مرزبان نامه).
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای اوقیامت خاستی.
مولوی.
همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم. (گلستان). این دو بیت از سخنهای من در مجمعی همی خواند. (گلستان).
- مجمع عمومی، (اصطلاح سیاسی) انجمنی که همه ٔ اعضای یک گروه یا شرکت در آن جمع شوند.
|| همه ٔ گردآمدگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گروه و جمعیت. (ناظم الاطباء): و عامه ٔ اهل بغداد نظاره ٔ آن مجمع بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 307). || محل برخورد و ملاقات. || توده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || انبار. مخزن. (ناظم الاطباء). || کتاب. مجموعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

مجمع. [م ُ م َ] (ع ص) فراهم آورده شده و جمعکرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || با هم رانده شده. (ناظم الاطباء). || عزم کرده شده بر کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آماده کرده شده. (ناظم الاطباء).

مجمع. [م ُ ج َم ْ م ِ] (ع ص) بسیار گردآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که جمع می کند و گرد می آورد با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء). || به نماز جمعه حاضر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حاضر شده در روز جمعه جهت بجا آوردن نماز. (ناظم الاطباء).

مجمع. [م ُ ج َم ْ م َ] (ع ص) گرد آورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجمیع شود. || عزم کرده شده. || حکم کرده شده. (ناظم الاطباء).

مجمع. [م ُ م ِ] (ع ص) سال قحطناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گردآورنده. (ناظم الاطباء). || شامل کننده. || آن که در پنهانی حفظ می کند و نگاه می دارد. || عزم کننده. || کسی که می بندد پستان ماده شتر را با پارچه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

مجمع. [م ُ ج َم ْ م ِ] (اِخ) لقب قصی بن کلاب چون قبایل قریش را فراهم آورد و به مکه منزل داد و دارالندوه را بساخت. (از منتهی الارب).

مجمع. [م ُ ج َم ْ م َ] (اِخ) ابن یسار، مکنی به ابی حمزه ٔ تیمی محدث است و از ماهان زاهد روایت کند. وابوحیان تیمی و سفیان ثوری از او روایت کنند وی در شب خروج زیدبن علی درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 60).

فرهنگ معین

محل اجتماع، محل گرد آمدن، نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد. [خوانش: (مَ مَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

جای ‌جمع‌ شدن، محل اجتماع، انجمن،

حل جدول

جلسه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

گردهمایی، گردهم آیی، همایش

کلمات بیگانه به فارسی

گردهمایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

انجمن، باشگاه، پاتوق، جرگه، جمعیت، حلقه، حله، مجتمع، مجلس، مجموعه، محفل، اجلاس، نشست

فرهنگ فارسی هوشیار

جای گرد آمدن، اجتماع، انجمن

فرهنگ فارسی آزاد

مَجمَع، محل جمع شدن و اجتماع، اجتماع، هیئتی که برای مشاوره و اظهار نظر جمع شوند (جمع: مَجامِع)،

پیشنهادات کاربران

کمیته

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری