معنی مرام در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مرام. [م َ] (ع اِ) (از «ر و م ») مراد. مطلب. (غیاث اللغات). منظور. مقصود. مطلوب. آرزو. (یادداشت مؤلف). خواهش. اراده. نیت. عزم. آهنگ. (ناظم الاطباء) ج، مرامات:
گر بپرسد عقل چون باشد مرام
گو چنانکه تو ندانی والسلام.
مولوی.
- بر وفق مرام، چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل: مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. (مجمل التواریخ گلستانه، از فرهنگ فارسی معین).
خواست به میل دل و وفق مرام
روز خوش خویش رساند به شام.
ایرج میرزا.
- حسب المرام، بنا بر میل و خواهش. (ناظم الاطباء).
- مقضی المرام، کامروا. (یادداشت مؤلف). || مسلک سیاسی. (یادداشت مؤلف). خط مشی سیاسی. اصول و اهدافی که سبب تشکیل یک حزب یا جمعیت سیاسی است و مورد نظر افراد و اعضاء آن حزب و جمعیت و گروه. || جای جستن. (منتهی الارب). مطلب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). گویند: هو ثبت المقام بعیدالمرام. (اقرب الموارد). || (مص) خواستن و جستن. (منتهی الارب). جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طلب کردن چیزی را. (از متن اللغه). قصد. (غیاث اللغات از قاموس). قصد چیزی کردن. رامه روماً و مراماً؛ اراده. (از اقرب الموارد).
(مَ) [ع.] (اِ.) هدف، مقصود.
مراد، مطلوب، مقصود، آرمان، هدف،
مسلک،
مسلک، هدف، مقصود
آیین، ایدئولوژی، بینش، جهانبینی، عقیده، مسلک، خواست، خواهش، مراد، مقصود، شیوه رفتار، روشاخلاقی
کام کامه (مراد)، ارمان (اسم) مراد خواهش مقصود: مهام آنجا از بر وفق مرام انجام دهد. یا مرام سیاسی. مسلک سیاسی.
مَرام، مقصد، مطلب، مقصود، خواسته شده (جمع: مَرامات)،