معنی مرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مرد. [م َ رَ](ع مص) ریش برآوردن پسربچه بعد سادگی زنخ.(از منتهی الارب). به کندی برآمدن ریش یا اصلاً برنیامدن ریش وی و بی ریش ماندن او، فهو أمرد. مدت زمانی بی ریش ماندن جوان سپس برآمدن ریش وی.(از متن اللغه). بی ریش شدن.(از غیاث اللغات). مروده.(متن اللغه). || همیشگی نمودن به خوردن خرمای تر نهاده به شیر.(از منتهی الارب). مداومت نمودن بر خوردن مَرد و مَرید. مروده.(از متن اللغه). همیشه خرمای در شیر خیسانده خوردن. رجوع به مَرد شود. || تطاول ورزیدن در معاصی.(از متن اللغه).
مرد. [م َ](اِ) انسان نرینه. آدمیزاد نر. جنس نر از انسان. نوع نر از آدمی. مقابل زن که نوع ماده است.(ناظم الاطباء):
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت.
نظامی.
|| انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده. که بالغ شده است و زن کرده است. مقابل پسر بچه و پسر: و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آید.(حدود العالم).
بنده ٔ مراد دل نبود مردم
مردان مگوی مرد و صبا یارا.
ناصرخسرو.
طفلی هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
خاقانی.
|| شوی. شوهر. زوج. حلیل:
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
||(ص) شجاع. دلیر. دلاور. مبارز. هنری. اهل ننگ و نبرد. غیور. بی باک و نترس، مقابل نامرد به معنی جبون و ترسو و بی غیرت:
حاتم طائی توئی اندرسخا
رستم دستان توئی اندرنبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد.
فردوسی.
خروشید کای نامداران مرد
کدام از شما آید اندرنبرد.
فردوسی.
سیستان خانه ٔ مردان جهان است و بدوست
شرف خانه ٔ مردان جهان تا محشر.
فرخی.
پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود.(تاریخ بیهقی ص 316). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرداست.(تاریخ بیهقی ص 400).
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود مست نگرددز بتی.
سنائی.
اندرین ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تاکشم خوش در کنارش تنگ تنگ.
مولوی(کلیات شمس ج 3 ص 142).
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون تپیده اند.
سعدی.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
سعدی.
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای.
صائب.
|| راد. بزرگوار. باشخصیت. آدم حسابی. مقابل نامرد به معنی ناکس و ناقابل و سفله:
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکر بخاری.
زدن مرد را تیغ بر تارخویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکور.
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی.
منوچهری.
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
فخرالدین اسعد.
مرد آن است که پس از مرگش نامش زنده بماند.(تاریخ بیهقی ص 372). هرون همه ٔ راه می گفت: مرد این است، و پس از آن حدیث پسر سمک بسیار یاد کردی.(تاریخ بیهقی ص 526).
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی.
ابوالطیب مصعبی(از تاریخ بیهقی ص 384 چ ادیب).
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمعرا سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری.
ناصرخسرو.
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران زدر رحمت است.
ناصرخسرو.
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
کم کن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
اندر این ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرد باید که عیب خود بیند.
سنائی.
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست.
عطار.
کار مردان تحمل است و قرار
من کیم خاک پای مردانم.
سعدی.
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ.
سعدی.
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چومردان که بر خشک تردامنی.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست.
سعدی.
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
اوحدی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی.
پوریای ولی.
||(اِ)سپاه. لشکر.(یادداشت مرحوم دهخدا):
ز دریا به دریا همه مرد بود
رخ ماه و خورشید پرگرد بود.
فردوسی.
مرد شارستان با امیر ابوالفضل فرود آمد و سپاه مودود به هزیمت برفت.(تاریخ سیستان ص 368). تا آخرالامر تاج الدین بشد، مرد اوق و سیستان بیشتر بروی گشتند و بیشتر سالاران بروی گشتند.(تاریخ سیستان ص 390). || سپاهی. لشکری. مرد جنگی: و این ناحیت را مقداربیست هزار مرد است که با ملکشان بر نشینند.(حدود العالم).
مر او را ز صدگونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک صد مرد باز.
اسدی.
سپه سالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و بندویه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد.(فارسنامه ابن بلخی ص 102).و اکنون استخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 127).
مگو مرد صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
|| فرستاده. چاکر. نوکر که در تداول امروز آدم گویند.(یادداشت مرحوم دهخدا). گماشته. قاصد. مأمور:
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برتر نشاند.
فردوسی.
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه.
فخرالدین اسعد.
چون از شهرتون برفتیم آن مرد گیلکی [یعنی رکاب دار امیر گیلکی] مرا حکایت کرد.(سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص 170).
|| توسعاً، شخص. فرد. کس. انسان. آدمی. آدمیزاد:
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
به شاه راه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت.
کسائی.
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که وی را چنین سخن گفتی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). من نه از آن مردانم که به هزیمت شوم.(تاریخ بیهقی ص 350). و لکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگر است و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد.(تاریخ بیهقی).
و آنکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار.
ناصرخسرو.
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کاربزرگ... او را رنجور نگرداند.(کلیله و دمنه).
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
ای بسا دردها که بر مرد است
همه جانداروئی در آن درد است.
نظامی.
ز آتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مردبود درع مرد.
نظامی.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
مولوی.
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد.
مولوی.
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
سعدی.
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
|| او. مشارالیه.(یادداشت مرحوم دهخدا):
به موبد چنین گفت هرمز که مرد [بهرام]
دل شیر دارد به روز نبرد.
فردوسی.
و آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). و بد گمانی مرد زیادت گردید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند که مرد از بست بود و در آن شغل فرمان یافت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد.
مولوی.
||(ص) اهل. درخور. شایسته. دارای اهلیت:
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم.
فردوسی.
مرد جنگ است چو پیش آید جنگ
مرد کار است چو پیش آید کار.
فرخی.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است.
منوچهری.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
خاقانی.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست.
نظامی.
همچو گوئی بود سرگردان مدام
هرکه خود را مرد این میدان نمود.
عطار.
سعدی تو نه مرد خانقاهی
من چون تو قلندری ندیدم.
سعدی.
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ.
سعدی.
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی.
ما مرد زهد وتوبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ٔ صافی خطاب کن.
حافظ.
|| صاحب. دارا. دارنده:
خردمند گوید که مرد خرد
به هنگام خویش اندرون بنگرد.
بوشکور.
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه.
فردوسی.
چه درویش باشی چه مرد درم.
چه افزون بود زندگانی چه کم.
فردوسی.
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او برخورد.
فردوسی.
||(اِ) مأمور. گماشته بر کاری. منصوب به امری.(یادداشت مرحوم دهخدا):
آمد این شبدیز با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
|| حریف. هماورد.
- مرد کسی یا کاری بودن، حریف او بودن. از عهده ٔ آن برآمدن:
همی راند نستوه دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد.
فردوسی.
عقل نبود مرد این بار گران
نیست بازویش حریف این کمان.
(از آنندراج).
گفت شاها بدان و آگاه باش که زنگیان بی عقل باشند و لند مرد این کار نبود.(اسکندرنامه ٔ خطی). گفت آمده ام تا جالوت را بکشم گفتند کودکی مکن تو چه مرد وی باشی.(قصص الانبیاء ص 148).
که پدید است درجهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
اگر مرد عشقی ره خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
دل من نه مردآن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی.
سعدی.
سینه ٔ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست تن مسکینم.
حافظ.
نه مرد صدمه ٔ عشقی ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن.
کلیم(آنندراج).
- مردان راه، سالکان طریق حق:
چنین نقل دادم ز مردان راه
گدایان منعم فقیران شاه.
سعدی.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان هم نکردند تنگ.
سعدی(کلیات چ فروغی ص 55).
- مردان مرد، شجاعان. دلیران:
یلان را بباشد همه روی زرد
همه لرزه افتد به مردان مرد.
دقیقی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد.
دقیقی.
ببینی کنون کار مردان مرد
کزین پس نجوئی به ایران نبرد.
فردوسی.
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد.
فردوسی.
بسی رنج بردند مردان مرد
که زین باره ٔ دژ برآرند گرد.
فردوسی.
سلیح است و گنج است و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد.
فردوسی.
همه گرزداران و مردان مرد
همه شیرمردان روز نبرد.
فردوسی.
و سیومرد را گفتندی بدان روزگار و سیستان بدان گویند که همیشه آنجا مردان مرد باشند.(تاریخ سیستان).
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است و روز نبرد.
اسدی.
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی و شهر یلان نبرد.
اسدی.
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسبشان گاو روز نبرد.
اسدی.
سران خلخ و مردان مرد و شیردلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال.
سوزنی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد.
نظامی.
دگر زورمندی که روز نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد.
نظامی.
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر رهنورد.
نظامی.
و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند.(تذکرهالاولیاء).
کارآمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینت درد.
عطار.
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی.
- مرد ایزد، مرد خدا:
همان مرد ایزد ندارد به رنج
اگر چند گردد پراکنده گنج.
فردوسی.
گرد پاکی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش.
سنائی.
- مرد جنگی، جنگاور. جنگجو: برادر خویشتن را... با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی).
سیاهی لشکر نیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار.
سعدی.
- مرد خدا، مرد حق:
نیم نانی گر خورد مرد خدای
بذل درویشان کند نیمی دگر.
سعدی.
مرد خدا به مغرب و مشرق غریب نیست
هر جا که میرود همه ملک خدای اوست.
سعدی.
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی(کلیات، بوستان چ فروغی ص 234).
- مرد دنیا، دنیاپرست.
- مرد دین، دیندار:
هر آنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
فردوسی.
- مرد راه، مرد ره. سالک راه حقیقت:
یکی گفتش ای مرد راه خدای.
سعدی.
- مرد ره چیزی شدن، در سلوک آمدن:
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
- مرد کار، کاردان. لایق. کاری: مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
- || جنگی. مرد جنگ: بفرمود که بر سبیل معاونت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان نهند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- مرد لاف، لاف زن:
سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف
نبیند زکردار او جز گزاف.
فردوسی.
- مرد مرد، سخت شجاع. بغایت دلیر:
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیشتان مرد مرد آمده ست.
دقیقی.
و عمروبن شان العاری مردی مرد و معروف بود.(تاریخ سیستان). و مردی مرد باید تا آنجا بگذرد.(تاریخ سیستان).
- || سخت با مروت.(یادداشت مرحوم دهخدا):
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
- مرد میدان، مبارز. همنبرد. حریف. کنایه از حریف و مقابل.(آنندراج)(غیاث اللغات). هماورد. حریف جنگ:
پیش هفتاد صنف بدعت در
سپه آرای و مرد میدان است.
سوزنی.
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود.
نظامی.
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مردمیدانش.
سلمان.
- مردنژاد، اصیل. نجیب:
دگر آنکه لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد.
فردوسی.
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت و سرد باد.
فردوسی.
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
- امثال:
دزد باش و مرد باش.
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید.
مرد چون میرد نامرد پای گیرد.
مرد را کار و کار را مردان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
هر مردی را کاری.
یا مرد باش یا در قدم مردان باش.(ازامثال و حکم دهخدا).
مرد. [م َ](ع اِ) میوه ٔ اراک تازه و تر یا میوه ٔ رسیده ٔاراک.(از منتهی الارب). میوه ٔ تازه و شاداب درخت اراک یا میوه ٔ نضیج و رسیده ٔ آن. واحد آن مرده است.(ازمتن اللغه). میوه ٔ تازه درخت اراک.(غیاث اللغات).
مرد. [م ِ رَدد](ع ص) رجل مرد؛ کثیرالرد و الکر.(متن اللغه)(اقرب الموارد). رداد. کرار.
مرد. [م ُ رِدد](ع ص) آرزومند جماع.(منتهی الارب). مرد آزمند جماع.(آنندراج). مرد بسیارشهوت.(از متن اللغه). || مردی که بی زنی او یا سفرش دراز کشیده باشد.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). مردی که دوران تنهائی و عزوبتش طولانی شده. ج، مَرادّ.(از متن اللغه). || مرد خشمناک.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). مردالوجه، غضبان.(متن اللغه). || دریای بسیارموج.(منتهی الارب). || ماده شتری که پستان و فرج او از نشستن بر زمین نمناک آماسیده باشد.(از منتهی الارب). اردت الناقه، اشرق ضرعها و وقع اللبن فیه، ورم ضرعها و حیاؤها من کثرهالشرب.(از متن اللغه). || گوسپند که پستان برآورده و شتر که به خوردن آب بسیار گران گردیده باشد. ج، مَرادّ.(از منتهی الارب). آن اشتر که پستان وی پرشیر بود و نزدیک به زادن باشد.(مهذب الاسماء).آبستنی که زمان زادنش نزدیک شده و شکم و سینه هایش برآمده باشد.(از متن اللغه). رجوع به معنی قبلی شود.
مرد. [م َ](ع اِمص) راندگی سخت.(ناظم الاطباء). سوق شدید.(متن اللغه). ||(مص) سخت راندن و با مردی راندن کشتی را.(از منتهی الارب). مرد السفینه؛ دفعها بالمردی.(متن اللغه). || تر کردن نان را تا نرم شود.(منتهی الارب). ترید کردن نان را.(متن اللغه). خیساندن و نرم کردن خرما و نان را.(از متن اللغه). تر کردن به آب چون نان و دارو.(دستور الاخوان). || بریدن.(منتهی الارب). بریدن و پاره کردن چیزی را از عرض، مرد الشیی ٔ، قطعه و مزق عرضه.(از متن اللغه). || طعن کردن در آبروی و ناموس کسی.(از منتهی الارب). || پستان مالیدن کودک به دست.(منتهی الارب). فشردن و خاییدن کودک پستان مادر را.(از متن اللغه).
مرد. [م َ رَدد](ع مص) بازگردانیدن.(تاج المصادر بیهقی). ردّ. ردّه.(متن اللغه). رجوع به ردّ در تمام معانی مصدری شود. ||(اِمص) بازگشت. انصراف. برگشت. ردّ. رجوع. تغییر: لامرد لقضاء اﷲ؛ قضای خدا را بازگشتی نیست:
نه جز قول او مر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم.
ناصرخسرو.
چه حیله دانم کردن که ترمدی گفته ست
هوا قضاست قضا را به حیله نیست مرد.
سوزنی.
قضا قضاست قضا را به حیله نیست مرد
چه پرنیان به سوی تیر او چه ز آهن سد.
(از سندبادنامه ص 277).
مرد. [م ُ](فعل ماضی) ریشه ٔ ماضی است از مصدر مردن. رجوع به مردن شود. ||(ص) ایستاده. غیر جاری. ناروان.(ناظم الاطباء). بدین معنی تنها مرده آمده است. رجوع به مرده شود. || مهمل خرد است، خردو مرد؛ بی نهایت کوچک و خرد.(ناظم الاطباء). رجوع به خرد شود. ||(اِ) آس. مورد.(ناظم الاطباء).صورت دیگری است از کلمه ٔ مورد. رجوع به مورد شود.
مرد.[م ُ](ع ص، اِ) ج ِ اَمْرَد. رجوع به أمرد شود.
(مُ) (اِمص.) مردن، مرگ.
مقابل زن، جمع مردان، کنایه از: شجاع، دلیر، بخشنده. [خوانش: (مَ) [په.] (اِ.)]
(مص م.) بازگردانیدن، (اِمص.) رد، بازگشت. [خوانش: (مَ رَ دّ) [ع.]]
بازگشت،
[مقابلِ زن] انسان نر، جنس نرینه از انسان،
[مجاز] شخص شجاع و دلیر،
شخص، انسان،
شوهر، زوج،
[مجاز] جوانمرد،
[مجاز] کسی که شایستگی انجام کاری را دارد،
* مردومردانه: [مجاز] با شجاعت و دلیری،
همسرزن، رجل
همسر زن، رجل
شخص، انسان، بشر، زوج، شوهر، همسر، فحل، نر، نرینه، جوانمرد، غیور، رجل، مرء،
(متضاد) انثی، زن، اهل، شایسته، لایق،
(متضاد) نااهل، نالایق، جسور، جراتمند، دلیر، شجاع، مبارز، گرد، پهلوان، قهرمان 01 حریف
انسان، آدمیزاد نر، جنس نر از انسان
مَرد، (مَرَدَ، یَمرُدُ) بریدن، نرم و صاف و صیقلی کردن، تازاندن اسب، و حیوان، با پارو کشتی را حرکت دادن، (به مُرُود نیز مراجعه شود)،