معنی مردانگی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مردانگی. [م َ ن َ / ن ِ](حامص) شجاعت. دلیری. بهادری. بطالت. دلاوری. تهور. مردی:
بجویم بلندی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی.
فردوسی.
به مردانگی و به گنج و به داد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد.
فردوسی.
چنین گفت کامروز مردانگی
جدا کرد باید ز دیوانگی.
فردوسی.
ابا شاه گفت این نه مردانگی است
نه مردی ترا خوی دیوانگی است.
فردوسی.
وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد.(تاریخ بیهقی).
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان رنگ و بوی و نگار.
اسدی.
و طبقه ٔ دوم مردمانی را که در ایشان شجاعت و قوت و مردانگی شناخت فرمودتا ادب سلاح آموختند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 31). و در قرآن دو جای ذکر پارسیان است که ایشان را به قوت ومردانگی ستوده است.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 5). آن روزسیف الدوله محمود در اظهار آثار مردانگی و تقدیم ابواب دلاوری دست بردی نمود که ذکر آن در صحیفه ٔ اعوام... باقی ماند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هر یکی لشکری.
نظامی.
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن.
نظامی.
طرفدار مغرب به مردانگی
قدرخان مشرق به فرزانگی.
نظامی.
چو مردانگی آید از رهزنان
چه مردان لشکر چه خیل زنان.
سعدی.
سمندر نه ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد.
سعدی.
|| جوانمردی.فتوت. مروت. بزرگواری. بلندهمتی. همت. غیرت. حمیت. گذشت و اغماض. مردی. انسانیت:
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
به چربی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر برافرازشان.
فردوسی.
ز پیروزی شاه و مردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی.
فردوسی.
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن.
فرخی.
سخت پسندیده و نیکو سیرت و بارای و تدبیر و مردانگی بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 21). پادشاهی بود سخت داهی وفیلسوف و با حکمت و رای صائب و مردانگی.(فارسنامه ٔابن البلخی ص 57).
خردمند... چون بکوشد باری حمیت ومردانگی... او مطعون نگردد.(کلیله و دمنه).
جوانمردو صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی.
نیاید نکوکاری از بدرگان
محال است مردانگی از سگان.
سعدی.
که یارا مرو کآشنای توام
به مردانگی خاک پای توام.
سعدی.
کسی در شجاعت و سواری و مردانگی و به خلق و کرم با او همسر و برابر نبود.(تاریخ قم ص 258).
- مردانگی کردن، مردانگی نمودن، اظهار جوانمردی و بزرگواری کردن.
- || بزرگوارانه گذشت و اغماض کردن.
- || دلیری و بی باکی نمودن. خطر کردن:
نمودند بسیار مردانگی
هم از زیرکی هم ز دیوانگی.
نظامی.

فرهنگ معین

مرد بودن، رجولیت، دلیری، شجاعت، دارای خصوصیات خوب انسانی. [خوانش: (مَ نِ) (حامص.)]

فرهنگ عمید

مرد بودن،
[مجاز] جوانمردی،
[قدیمی، مجاز] شجاعت،

حل جدول

رجولیت

رجولیت، مروت

مترادف و متضاد زبان فارسی

جرات، جربزه، جوانمردی، دلیری، رادی، رشادت، شجاعت، غیرت، شهامت، فتوت، مروت، نجدت، مردی

فرهنگ فارسی هوشیار

دلیری، بهادری، تهور، دلاوری

پیشنهادات کاربران

بهمردی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر