معنی مروارید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مروارید. [م ُرْ](اِ) یک نوع ماده ٔ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد.(ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب.(جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبهً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید.(از قبیل یک ریزه ٔ شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند دروسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفیدیا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتراست و آن را از سواحل نزدیک بحرین(خلیج فارس) و سراندیب(سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر درخلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و درجواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس(زهره، ربهالنوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر(به مناسبت تلألؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانه ٔ باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج(عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی(فلکی). لوزی. جودانه(شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید(فره). دهرم مروارید(دره). گاهی(تِبنی). یاسمین. شیربام(شیرفام). گلی(وَردی). شرابه. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی.(یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناه.(منتهی الارب). بحری. توأمیه. تومه. ثعثع. ثعثعه.(الجماهر بیرونی). جمان.(منتهی الارب). جمانه. خوضه. خریده.(الجماهر).خضل.(منتهی الارب). دره. رضراض الجنه.(دهار). سبیه.(منتهی الارب). سفانه.(الجماهر). سنیح.(منتهی الارب). صدفیه. لطیمیه.(الجماهر). لؤلؤ.(منتهی الارب). لؤلوءه. مرجان.(دهار). مرجانه.(الجماهر). مهو.(منتهی الارب). نطفه.(الجماهر). وناه.(منتهی الارب).ونیه.(الجماهر). وهیه.(منتهی الارب). هیجمانه.(الجماهر): از وی [هندوستان] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر.(حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [محمود] وی را [ارسلان خان را] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی.(تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیه ٔ سوری که... به تعجب ماندند.(تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید.(تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید.(تاریخ بیهقی ص 425).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
اسدی(از لغت نامه چ اقبال ص 159).
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار.
سنائی.
مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد.(کلیله ودمنه). دانه ٔ گندم به قیمت از دانه ٔ مروارید درگذشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 325).
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه ٔ خشک.
نظامی.
چو برفرق آب می انداخت از دست
فلک برماه مروارید می بست.
نظامی.
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند.
نظامی.
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی
خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید.
سعدی.
ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید.(گلستان سعدی).
بیافت سوزن از آن بخیه ٔ چو مروارید
که او به بحر پر از موج حبرشد غواص.
نظام قاری(ص 87).
بسد، مروارید سرخ.(دهار). تؤامیه، تومه، خوضه، ضئب، ضیب، دانه ٔ مروارید.(منتهی الارب). تسمیط؛ در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم، مروارید در رشته کشیده.(منتهی الارب)(دهار). خریده؛ دانه ٔ مروارید سوراخ نا کرده.(منتهی الارب). در، دره؛ مروارید بزرگ.(دهار)(منتهی الارب). دری، مروارید بزرگ و رخشان.(دهار). دنیه، سمط؛ رشته ٔ مروارید.(منتهی الارب). شذر؛ مروارید ریزه.(منتهی الارب). صدف، غلاف مروارید.(دهار). عذراء؛ مروارید ناسفته.(از منتهی الارب). قصب، مروارید تر آبدار و تازه.(منتهی الارب). لاَّل، مرواریدفروش.(دهار). مرجانه؛ مروارید خرد.(دهار). مضطمر، منضم، مروارید میان باریک.(منتهی الارب). نطفه؛ مروارید روشن یا مروارید خرد.(منتهی الارب). نظام، مروارید رشته کن.(دهار). نظام، رشته ٔ مروارید.(دهار). هیجمانه؛ مروارید بزرگ.(منتهی الارب).
- مروارید خاکه، خاکه ٔ مروارید مروارید بسیار خرد.
- مروارید خرد، مرجان.(منتهی الارب). مرجانه.(دهار). بسد.
- || مروارید خاکه.
- مروارید خوشاب، لؤلؤ.
- مروارید شب تاب، درخشان و پرتلألؤ:
زرافشاندی و مروارید شب تاب
نشاندم تا سرم در آتش و آب.
میرخسرو(آنندراج).
- مروارید ناسفته، مرواریدی که سوراخ نشده باشد.(ناظم الاطباء).
- || دوشیزه و باکره.(ناظم الاطباء).
- || سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد.(ناظم الاطباء).
- آب مروارید، بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد.(ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد.
- مثل مروارید، دندانی سفید.(امثال و حکم دهخدا).
- || گندم و یا برنجی خوب و بی آخال.(امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از اشک چشم.(آنندراج). || کنایه از دندان معشوق.(آنندراج). || نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود. || درختچه ای از تیره ٔ بداغ ها که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است(شبیه دانه ٔ مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود.

مروارید. [م ُرْ](اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان، در 33هزارگزی شرق زنجان و 9هزارگزی راه طهران به زنجان و در دامنه ٔ سردسیری واقع و دارای 412 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مکاری است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

مروارید. [م ُرْ](اِخ) دهی است ازدهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک، در 15هزارگزی شمال غربی آستانه و 8 هزارگزی راه همدان به اراک و در دامنه ٔ سردسیری واقع و دارای 656 تن سکنه است.آب آن از قنات، محصولش میوه جات و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

مروارید. [م ُرْ](اِخ) دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 12هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 524 تن سکنه است.آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

مروارید. [م ُرْ](اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا، در 24هزارگزی شمال داراب و در منطقه ٔ کوهستانی معتدل واقع و دارای 694 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش بادام، مویز، گردو، انجیر و شغل مردمش زراعت، باغبانی، قالی بافی است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ معین

(مُ) [په.] (اِ.) گوهری است سفید و درخشان که درون صدف مروارید به وجود می آید و در جواهرسازی مصرف می شود. به رنگ سیاه و زرد نیز یافت می شود و نوع سفید آن مرغوب تر است.

فرهنگ عمید

جسمی سخت، درخشان، گرد، و سفید یا خاکستری که در بعضی صدف‌های دریایی پیدا می‌شود،
* مروارید غلتان: مروارید که کاملاً گرد باشد،

حل جدول

لولو، در، وسد، لان

در

لولو

وسد

مترادف و متضاد زبان فارسی

جمان، در، دریتیم، گوهر، لولو

فرهنگ فارسی هوشیار

گوهری است سفید و درخشان که در اندرون صدف بوجود میاید و آن را از ته دریا بدست می آورند

فرهنگ پهلوی

گوهر باارزش دریایی

پیشنهادات کاربران

گوهر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری