معنی مستاصل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
[مجاز] بینوا، بیچاره،
ازبیخبرکنده، ریشهکنشده،
بیچاره، درمانده
بیچاره، بینوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشانحال، شوربخت
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده (اسم) ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور.