معنی مستوفی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مستوفی. [م ُ ت َ فا](ع ص) نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد.(از اقرب الموارد). || کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده.(کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود.

مستوفی. [م ُ ت َ](ع ص، اِ) مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد.(از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده.(از منتهی الارب)(غیاث)(آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
|| سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد.(غیاث)(آنندراج). سرآمددفترداران مالیه ٔ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند.(تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند.(تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار.(تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.
نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده...(نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند.(تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشته ٔ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته.(تذکرهالملوک ص 38). || مفتش حساب. || امین حساب.(ناظم الاطباء).

مستوفی. [م ُ ت َ](اِخ) احمدبن حامدبن محمد اصفهانی از رؤسای دولت سلجوقی و عم عماد اصفهانی کاتب. رجوع به احمد... شود.

مستوفی. [م ُ ت َ](اِخ)(حمداﷲ...) خواجه احمدبن ابی بکر قزوینی. مورخ قرن هشتم هجری. رجوع به حمداﷲ مستوفی شود.

فرهنگ معین

حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده. [خوانش: (مُ تَ) [ع.] (اِفا.)]

(اِمف.) همه را فراگرفته، (ص.) تمام، کامل. [خوانش: (~.) [ع.]]

فرهنگ عمید

تمام و کامل،
به‌طورکامل،

محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه،

حل جدول

خزانه‌دار

مترادف و متضاد زبان فارسی

خزانه‌دار، خزانه‌دار کل، محاسب

فرهنگ فارسی هوشیار

آمارگیر، حق گیرنده

فرهنگ فارسی آزاد

مُستَوفِی، (اسم فاعل از اِستَوفی، یَستَوفِی، اِستِیفاء از ریشه دَفی)، تمام فرا گیرنده، تمام و کمال، حق خود را تمام و کمال (کامل) طلب کننده، گیرنده حق به طور کامل، ایضاً در فارسی به حسابدار و محساب مالیاتی و مَسؤول مالیات هر ولایت نیز اطلاق می شده است،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری