معنی مطرب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مطرب. [م َ رَ](ع اِ) مطربه. راه تنگ و متفرق یا راه کوچک که به شارع عام پیوسته است. ج، مطارب.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).
مطرب. [م ُ رِ](ع ص) سرودگوینده.(آنندراج). خنیاگر.(زمخشری)(صحاح الفرس). سرودگوی.(دهار). آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص.(ناظم الاطباء). آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا به طرب آورد.(از اقرب الموارد). به نشاط در آورنده. طرب آور. رامشگر. رامشی. خنیاگر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
نوای مطرب خوش زخمه و سرودی غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی.
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پرده ٔ عراق و سرزیر و سلمکی.
میزانی.
یکی مطربی بود سرکش بنام
به رامشگری در شده شادکام.
فردوسی.
بر سبزه ٔ بهار نشینی و مطربت
بر سبزه ٔ بهار زند سبزه ٔ بهار.
منوچهری.
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز
زیرا که بود نوبت نوروزبه نوروز.
منوچهری.
و دیگر خدمتکاران او را(احمد ارسلان را) گفتند، چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روند.(تاریخ بیهقی). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان... و مطربان و...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276).
دانا به سخنهای خوش و خوب، شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال.
ناصرخسرو.
تو درمانی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری ّ زبان جری را.
ناصرخسرو(دیوان چ سهیلی ص 14).
گر به قیاس من و تو بودی مطرب
زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن.
ناصرخسرو(دیوان چ سهیلی ص 335).
نشانده مطرب زیبافکنده مهره ٔ لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ٔ ناب.
مسعودسعد.
مطربان از زبان بربط گنگ
زخمه را ترجمان کنند همه.
خاقانی.
چنبر دف شود فلک، مطرب بزم شاه را
ماه دو تا به بر کشد زهره ستای نو زند.
خاقانی.
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بس ساز.
نظامی.
چو مطرب بسوز کسان شادباش
ز بند خود ار سروی آزاد باش.
نظامی.
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف می زنند.
مولوی.
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع.
مولوی.
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به.
سعدی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دو بار در یک جای.
سعدی(گلستان).
ور پرده ٔ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجره ٔ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی(گلستان).
که این حرکت مناسب رأی خردمندان نکردی، خرقه ٔ مشایخ به چنین مطربی دادی...(گلستان).
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم.
حافظ.
- مطرب صحن سیم، در بیت زیر کنایه از زهره است به اعتبار جایگاهش در فلک سوم:
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بوده ست کاندر شادمانی آمده ست.
سنائی(دیوان چ مدرس رضوی ص 8).
|| نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق، دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید، و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون).
آوازخوان، نوازنده، رقاص، کسی که در کار طرب باشد. [خوانش: (مُ رِ) [ع.] (اِفا.)]
به طربآورنده،
نوازنده،
خواننده،
رقاص،
قوال
خنیاگر
مغنی
خنیاگر، رامشگر، ساززن، مغنی، سرودخوان، شکافهزن، مغنی، موسیقیدان، نوازنده، نواساز، نواگر
سرود گوی، آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا بطرب آورد، رامشگر، رامشی
مُطرِب، به طرف آورنده، رامشگر (اسم فاعل از اِطراب)،
مغنی
یلی زن