معنی مغفل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مغفل. [م ُ غ َف ْ ف َ](ع ص) نادان و کندذهن.(منتهی الارب)(آنندراج). آنکه زیرک نباشد.(از اقرب الموارد). گول. غافل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). مغفل را به سیم حاجت افتاد.(کلیله و دمنه). زیرک دست به گریبان مغفل زد.(کلیله و دمنه).
بس مغفل در این خریطه ٔ خشک
گره عود یافت نافه ٔ خشک.
نظامی.
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی.
سعدی.
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل.
جامی.
آفرینی که آن مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد.
جامی.
مغفل. [م ُ ف ِ](ع ص) اغفال کننده. بیخبرکننده:
حرص صیادی ز صیدی مغفل است
می کند او دلبری او بیدل است.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 291).
مغفل. [م َ ف َ](ع اِ) موی زیر لب و گرداگرد آن.(بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغفله شود.
(مُ غَ فِّ) [ع.] (ص.) نادان، کندذهن.
نادان، کمهوش، کندذهن،
نادان، کند ذهن، غافل
مُغَفَّل، (اسم مفعول از تَغفِیل) غافل (گردانیده)، غافل دانسته شده، پوشیده و مستور شده، بدون فطانت و ذکاوت، نادان و ابله، کم هوش و ساده لوح،