معنی مغموم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مغموم. [م َ](ع ص) غمگین.(مهذب الاسماء). اندوهگین.(آنندراج)(از اقرب الموارد). مهموم. اندوهگین. غمناک.(از ناظم الاطباء). محزون. حزین. غمین. غم زده. غم دیده. اندوهناک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و خدای را بخواند و او مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده.(تفسیر ابوالفتوح ص 382). چون خبرقدوم ربیع به ربع مسکون و رباع عالم رسید سبزه چون دل مغمومان از جای برخاست.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 109). || زکام زده.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || هلال مغموم، هلال در ابر فرورفته یا هلال که ابر تنک گرداگردش هاله زند.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). هلالی که ابری رقیق جلو آن را گرفته و آن را پوشانده باشد چنانکه دیده نشود.(از اقرب الموارد).
(مَ) [ع.] (اِمف.) اندوهگین، غمگین.
غمزده، غمناک، اندوهگین، اندوهناک،
غصه دار
اندوهزده، اندوهناک، اندوهگین، حزین، غصهدار، غمزده، غم رسیده، غمکش، غمگین، غمناک، غمنین، گرفته، متاثر، متاسف، محزون، مهموم، ناشاد،
(متضاد) خرم، خوش
غمگین، اندوهگین، محزون، حزین
مَغمُوم، محزون، اندوهگین، غمگین،