معنی منجز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

منجز. [م ُ ج ِ] (ع ص) وفاکننده ٔ وعده و رواکننده ٔ حاجت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
همه امرش به کام دل روان باد
همه آهنگ او را دهر منجز.
منجیک.
|| چست و چالاک. (ناظم الاطباء). || داروی مسهل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

منجز. [م ُ ن َج ْ ج َ] (ع ص) حاجت رواشده. برآورده شده. وفاشده. || قطعی. مسلم. رجوع به مدخل بعد شود.
- عقد منجز. رجوع به ذیل عقد شود.

فرهنگ معین

(مُ نَ جَّ) [ع.] (اِمف.) روا شده (حاجت)، وفا شده (وعده).

(مُ جِ) [ع.] (اِفا.) وفاکننده، روا کننده حاجت.

فرهنگ عمید

رواکنندۀ حاجت،
وفاکنندۀ وعده،

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ بر آورنده ی نیاز، شکمروان، چست نیاز بر آورده (اسم) روا شده (حاجت) وفا شده (وعده) . ‎ (اسم) وفا کننده (وعده) روا کننده (حاجت)، چست چالاک، داروی مسهل

فرهنگ فارسی آزاد

مُنجِز، (اسم فاعل از اَنجَزَ، یُنجِزُ، اِنجاز) برآورنده (حاجت)، وفا کننده (به عهد و وعده)، تمام کننده،

مُنَجَّز، (اسم مفعول) روا شده، برآورده شده (حاجت و نیاز)،

مُنجَز، (اسم مفعول) برآورده شده، وفا شده،

مُنَجِّز، (اسم فاعل از تنجیز) روا کننده، برآورنده (حاجت و نیاز)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری