منظم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
منظم. [م ُ ن َظْ ظَ] (ع ص) آراسته و مرتب و نیک مرتب شده ومردف و مسلسل و به خوبی ترتیب داده شده. (ناظم الاطباء). به سامان. به نظم. بانظم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منظم شدن، مرتب شدن. به سامان شدن. نظم و ترتیب یافتن.
- منظم کردن، مرتب کردن. نظم و ترتیب.
|| جواهر به رشته کشیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم.
خاقانی.
|| سخن موزون و مرتب. (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به تنظیم شود. || (اِ) جایی که در آن چیزی را مرتب می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد شود.
منظم. [م َ ظِ] (ع اِ) جای نظم. ج، مناظم. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
منظم. [م ُ ظِ] (ع ص) ماهی یا سوسمار نظام برآورده و نظام خط سپید رشته دار که از دم تاگوش ماهی و سوسمار باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). ماهی یا سوسمار نظام دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. || دجاجه منظم، ماکیانی که در شکم وی تخم پدید آمده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انظام شود.
منظم. [م ُ ن َظْ ظِ] (ع ص) ماهی نظام دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.
(مُ نَ ظَّ) [ع.] (اِمف.) مرتب شده.
با نظموترتیب، آراسته و مرتب،
مرتب
بسامان، سازمند
آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم،
(متضاد) پراکنده، نابسامان، نامنظم
ویراستک رایناک، پشت هم پیاپی، در رشته گوهر به رشته کشیده بسغده کسی که کار ها را سامان دهد و آماده سازد. ماهی، سوسمار ویراستگاه (اسم) نظم داده مرتب، جواهر برشته کشیده، پشت سر هم پیاپی. (اسم) محل نظم جمع: مناظم.
مَنظِم، مکان نَظم (جمع: مَناظِم)