معنی موحد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
موحد. [م َ ح َ] (ع مص) یگان یگان درآمدن. (ناظم الاطباء). یکان یکان درآمدن. دخلوا موحد موحد؛ یکان یکان درآمدند. (منتهی الارب، ماده ٔ وح د).
موحد. [ح ِ] (ع ص) گوسپند یک بچه زاینده. (منتهی الارب، ماده ٔ وح د). گوسپندی که یک بچه زاید. (ناظم الاطباء).
موحد. [م ُ وَح ْح َ] (ع ص) حرفی که دارای یک نقطه است مانند «ب ».
موحد. [م ُ وَح ْ ح ِ] (ع ص) مؤحد. کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقابل مشرک، آن را گویند که به مرتبه ٔ یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده باشد که اﷲ و لاسواه. (آنندراج). کسی که معتقد است به توحید خدای جل شأنه و آن که جز خدای تعالی مؤثری در عالم نمی داند. (ناظم الاطباء). یگانه پرست. یکتاپرست. یک خدا گو. یگانه گوی. یکی گوی. احدگو. آن که خدای را یکی داند. (یادداشت مؤلف):
فریضه باشد بر هرموحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
سعدی (گلستان).
- موحد گشتن، یکتاپرست شدن. یگانه پرست شدن. به یگانگی خدای تعالی ایمان و اعتقاد داشتن. (از یادداشت مؤلف):
چرا گر موحد نگشتست بلبل
چنین در بهشت است هال و قرارش.
ناصرخسرو.
|| یک گرداننده. (یادداشت مؤلف). یگانه گرداننده. (از منتهی الارب).
موحد. [م ُ وَح ْ ح ِ] (اِخ) طالقانی نامش شفیعا یا ملاشفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند. و او در هشتادسالگی بدانجا درگذشت. از اشعار اوست:
آن شوخ که عشق را هوس می داند
بلبل با زاغ هم نفس می داند
گفتا که مگوی راز عشقم به کسی
من با که بگویم همه کس می داند.
(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 419). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
(مُ وَ حِّ) [ع.] (اِفا.) یکتاپرست.
کسی که خدا را یکی بداند و به خدای یگانه ایمان داشته باشد، یکتاپرست،
مومن به وحدانیت خدا
اسم توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یکگرا، یکتاگرا،
(متضاد) بتپرست
کسی که خداوند عالم را یکی میداند و یکی میگوید، یک گرداننده
مُوَحِّد، (اسم فاعل از تَوحِید) یکتاپرست، خداشناس، کسی که به خدای یگانه ایمان داشته باشد،
خدا پرست
یک اندیشه
یگانه گوی