معنی می در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
می. (پیشوندفعلی) مزید مقدم. پیش جزء فعل. پیشوندی که بر سر صیغه های ششگانه ٔ افعال ماضی و مضارع و امر درآید و بدان معنی استمرار و تأکید و تکرار می دهد یا مفهوم استمرار و تکرار و عادت و تأکید و جز آن را رساند. (یادداشت لغت نامه). کلمه ٔ استمرار که چون بر سر فعل درآید دلالت بر استمرار صدور آن می کند. (ناظم الاطباء).
اول - در آغاز اقسام فعلهای ماضی - این مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یا بیشتر انواع ماضی دیده می شود، ولی امروزه معمولاً در اول ماضی مطلق می آید و از آن ماضی استمراری می سازد وبندرت در آثار شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده می شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل می دهد. اینک نمونه ٔ هر یک: 1- در اول صیغه های ماضی مطلق درمی آید و ماضی استمراری می سازد:
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
نمی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی.
فردوسی.
هرروز پیوسته ملطفه ای می رسید... و بر موجب آنچه خداوند می فرمود کار می ساختند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). انوشیروان نزدیک او از علوم اوائل سخن می گفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 86). باغبان روزی دید [عصیر انگور رادر خم] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده. (نوورزنامه).
می رفت و همه سپاه با او.
سنائی.
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت ازقفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم.
سعدی.
فروغ ماه می دیدم ز بام قصراو روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد.
حافظ.
گاه «می » در این مورد به جای یاء نقل رؤیا و تعبیر خواب به کار رفته است: موسی در آنجا به خواب رفت. و به خواب می دید (به جای دیدی). اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی). عصا اژدها می گردد (به جای گردیدی) و در آن وادی به جنگ مشغول می گردد (به جای گردیدی) و آن اژدها را هلاک می کند (به جای کردی) و به جای خود می آید (به جای آمدی). (یادداشت مؤلف).
یادآوری 1: امروزه فعل ماضی استمراری که با پیشوند «می » می آید اگر نون نفی بگیرد معمولاً نون را بر «می » مقدم دارند: نمی رفت. نمی آمد. نمی گفتند. ولی در قدیم گاهی «می » را بر نون مقدم می داشته اند:
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش.
ناصرخسرو.
که چون این را اجابت می نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم.
عطار (الهی نامه ص 29).
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در ماضی استمراری علاوه بر «می » که در اول می آمده است. در آخرفعل نیز یای استمراری می افزوده اند: بایتکین... با خویشتن صد و سی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا مردمی.
سعدی (کلیات چ یوسفی ص 96).
یادآوری 3: در نظم گاهی میان «می » و صیغه ٔ فعل ماضی استمراری «بَ» اضافه می شده است: روز را می بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
شکرخنده ای انگبین می فروخت
که دلها ز شیرینی اش می بسوخت.
سعدی.
چنان به نظره ٔ اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
یادآوری 4: گاهی میان «می » و صیغه ٔ فعل، اسم یا صفت یا قید یا پیشوند یا کلمه ٔ دیگر و یا عبارتی قرار می گیرد و میان آن دو فاصله می افکند: مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت.
ناصرخسرو.
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت.
مولوی.
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مولوی.
2- در اول صیغه های ماضی نقلی درآید و ماضی نقلی مستمر سازد: می باید تا با او بگویم که تو خود نمی دانسته ای که چه می شنیده ای آن وقت. (نامه های رشید وطواط ص 15). ادعیه ٔ پازند را در نمازها و ستایشها می خوانده اند. (مزدیسنا و ادب پارسی ص 145).
3- در اول صیغه های ماضی بعید درمی آمده است و ماضی بعید مستمر می ساخته ولی امروزه مورد استعمال ندارد:
قرب پنجه حج بجا آورده بود
عمره عمری بود تا می کرده بود.
عطار.
4- در نظم و نثر قدیم در اول صیغه های ماضی التزامی می آمده و ماضی التزامی مستمر می ساخته است، ولی امروزه استعمال ندارد: مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (جهانگشای جوینی به نقل سبک شناسی ج 3 ص 59).
دوم - در اول مضارع - امروزه فقط در اول صیغه های مضارع اخباری درآید ولی در قدیم به اول مضارع التزامی نیز درمی آمده است اینک شواهد هریک: 1- در اول مضارع اخباری: سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه بجائی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی).زهار و حوالی آن را روغن گل گرم کرده میمالند و هر سه روز در گرمابه می شوند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همانا مزدک در حق عوام چنین می گوید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 78).
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که در او خود چگونه باشد حال.
سعدی (صاحبیه).
می روی و مژگانت خون خلق می ریزد
تیز می روی جانا ترسمت فرومانی.
حافظ.
می نمایم و می گویم شرف صحبت و برکه ٔ عهد و زمان خدمت شما را درنیافت... آن حضرت یا آن بزرگ می گویند اگر میخواهی که خیر و برکه ٔ ما را دریابی متابعت این عزیز نمای. (انیس الطالبین ص 76 و 77).
یادآوری 1: گاهی میان صیغه ٔ فعل مضارع اخباری با «می » فاصله می افتد:
چون ننگری که می چه نویسد برین زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 208).
چو ماهی به سینه درون جای تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.
ناصرخسرو.
عقل می گوید ترا بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا می کند می داور دنیا کند.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در فعل مضارع مرکب به جای اینکه «می » را میان فعل و متمم آن بیاورند قبل از متمم می آورده اند: و ما او را [سطح را] نهایت جسم نهادیم که جسم بدو می سپری شود. (التفهیم).
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 96).
گرد رنج و غم که بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب.
ناصرخسرو.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
ناصرخسرو.
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو.
مولوی.
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش.
مولوی.
یادآوری 3- در قدیم گاهی در فعلهای مضارع دارای پیشوند بر خلاف امروز «می » را پیش از پیشوند می آورده اند که در شواهد شعری ممکن است از ضرورت شعری باشد:
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت.
ناصرخسرو.
گلی کان همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
یادآوری 4: در مضارع اخباری نیز مانندماضی استمراری گاهی نون نفی بر خلاف معمول پس از «می » و پیش از فعل آید:
چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار.
ناصرخسرو.
تیره ست و مناره می نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور.
ناصرخسرو.
جز که ز بهر من و تو می نکند
آنکه همی در شاهوار کند.
ناصرخسرو.
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان درشکار.
نظامی.
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خطآهو گردن.
سعدی.
یادآوری 5: گاهی درمضارع نیز ماضی استمراری میان «می » و فعل «بَ» واقعمی شده است اما امروزه معمول نیست: نامه هارسیده بود که فرصت جویان می بجنبند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 90).
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوج کردی پرنیانت.
ناصرخسرو.
شیر خدای بود علی، ناصبی خراست
زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش.
ناصرخسرو.
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی.
مجنون جگری همی خراشد
لیلی نمک از چه می بپاشد.
نظامی.
پس یقین گشت آنکه بیماری ترا
می ببخشد هوش و بیداری ترا.
مولوی.
افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر می برود غمت بسر می نرود.
سعدی.
یادآوری 6: گاهی در مضارع «می » و «بَ» هر دو در اول فعل مضارع درمی آمده اند اما امروزه معمول نیست:
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زوشجر.
ناصرخسرو.
یادآوری 7: گاهی میان فعل و «می » هم کلمه ٔ دیگر و هم «بَ » فاصله می انداخته است:
وین کهن گشته گنده پیر گران
دل ما می چگونه برباید.
ناصرخسرو.
یادآوری 8: در تعبیر و نقل خواب نیز گاهی «می » در اول مضارع به جای «یاء» در آخر و به صورت مضارع اخباری آمده است: شبی به خواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا می گوید... (انیس الطالبین بخاری). 2- در اول مضارع التزامی که امروزه معمول به جای آن «بَ » آید: نباید کشت تا مار همی گیرند و می خورند که به سیستان مار بسیار است. (تاریخ سیستان).
اگر جان می سپاری اندر این درد
نخواهد هیچ کس بهر تو غم خورد.
(ویس و رامین).
انفاس یوسف میشمرد و هرچه رود باز می نماید. (تاریخ بیهقی). از برای تو طعامهاء الوان آوردند تا تو آن را میخوری. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). گفت سنگها از آن طرف که راه خانه ٔ تو است بینداز تا من بر اثر آن میروم. (قصص الانبیاء ص 93). به آبهای قابض که یاد کرده آمد مضمضه می کنند تا گوشت سخت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آن را که زکام سرد باشد ارزن گرم کرده بر سر او می نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اکنون باید کی بر عادت نزدیک ما می آیی و طریق راست معلوم ما میگردانی و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89).
هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری.
سوزنی.
لیک زین شیرین گیاهی زهرمند
ترک کن تاچند روزی می چرند.
مولوی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
سوم - در آخرصیغه ٔ دوم شخص مفرد امر درآید و از آن معنی استمرارو تأکید استنباط شود: می کوش، یعنی حتماً و همیشه بکوش. می باش، یعنی حتماً و همیشه باش:
کاروان شهید رفت از پیش
و آن ما رفته گیر و می اندیش.
رودکی.
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچ کس.
فردوسی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی.
یکی شمشیر می کشید و می سوزید تا آن وقت که بفرمان آیند. (تاریخ سیستان). شرم مدارید و راست میگوئید و محابا مکنید. (تاریخ بیهقی).
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می بار.
ناصرخسرو.
گفت تتبع میکن تا این کیست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 97).
چو ابراهیم بابت عشق می باز
ولی بتخانه رااز بت بپرداز.
نظامی.
سنگ بینداز و گهر می ستان
خاک زمین میده و زر می ستان.
نظامی.
سخن پولاد کن چون سکه ٔ زر
بدین سکه درم را سکه می بر.
نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم می خور؟
کانگه که نباشی غم عالم میخور.
کمال اسماعیل.
آرزو می خواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
چه کوشش کندپیرخر زیر بار
تو می رو که بر بادپائی سوار.
سعدی (بوستان).
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری.
سعدی (طیبات).
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش.
حافظ.
چهارم - به مصدر یا مصدر مخفف اضافه شود: به اندازه غلات داروها ضعیفتر و قوی تر می کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
پنجم - گاهی بر سر اسم فاعل مرخم درآید:
من غزلی می سرای سوی گلی می نگر
او طربی می فزای شاخ گلی می شکن.
سید حسن اشرف (از آنندراج).
می. [م َ / م ِ] (اِ) به معنی شراب انگوری است. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). || مطلق شراب اعم از اینکه از انگور حاصل آید یا مویز و خرما و جز آن. (از یادداشت لغت نامه). صاحب آنندراج گوید: بدین معنی، خام، بی غش، صرف، ناب، ممزوج، نیمرس، نارس، رسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح فروغ، شهری فش، آینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل فام، لاله رنگ، خونرنگ، گلرنگ، شفقی، آذرگون، دینارگون، شیرین، تلخ، غالیه پرور، پرده سوز، شبانه، دو ساله، دیرساله، دنبه نوش، نوشین، از صفات او و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر از تشبیهات اوست. (از آنندراج). ام زنبق. سبیئه. سباء. قَرقَف. قرقوف. زنجبیل. (منتهی الارب). بنت العناقید. (دهار). فضله. قَرقُف. (منتهی الارب). صهبا. مدام. (دهار) خمر. (دهار) (ترجمان القرآن) (المنجد). مدامه. شمول. عقار. حمیا. راح. (دهار). خله. لذیذ. اصفعند. (منتهی الارب). قهوه. (منتهی الارب) (دهار). نخه [ن َ خ خ َ / ن ُ خ خ َ / ن ِ خ خ َ]. شموس. ام شمله. شمول. رازقی. رازقیه. رافصه. تریاقه. (منتهی الارب). تریاق. (منتهی الارب) (جوهری). رحیق. (منتهی الارب) (دهار). رحاق. جردان. جریال. جلس. رساطون. (لغت رومی است). رهیق. ناجود. مأذیه. (منتهی الارب). راوق. (دهار). سَکَر. خندریس. خرداذی. صهباء. اسفند [اِ ف َ / اِ ف ِ]. سیابه. دراق. دریاق. دریاقه. سلسبیل. سلاف. سلافه. (منتهی الارب). کلفاء. (دهار) (منتهی الارب). اخاضر. مخضفه. عَصوف. (منتهی الارب). عُصوف میها. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). ریاح. (منتهی الارب) (دهار) عَزَب. فهیج. راهنه. راهیه. راف. رینه. جریاله. رأف. (منتهی الارب). ریاح. (منتهی الارب) (دهار). راح. فضال. عجوز. عتیق. (منتهی الارب). تریاق. مُل. ابنهالکرم. بِتع. مدام. مدامه. راح. راه. بنت کرم. دختر رز. بنت عنقود.خمر. ام الخبائث. شراب. باده. نبیذ. نبید. تریاق. کُمَیت. صهبا. راف. تامور. تأمور. مدامه. بکماز. قرقط. دادی. ذاذی. (یادداشت مؤلف). خرطوم، می زود نشاء.مصطار؛ می ترش. راح عتیقه؛ می کهنه. عتیق، می سه یکی. عتق و عتاق، می کهنه و نیکو. عاتق، می که مهر از آن برداشته باشند. (منتهی الارب). طلاء؛ می که آن را سیکی و می پختج نیز گویند. فضوح، می که خورنده ٔ خود رابشکند و سست گرداند. ملساء؛ می آسان در خوردن. مأذیه؛ می آسان فروشونده. خمطه؛ می ترش بوگرفته، یا می که بوی رسیدگی آید از وی مانند سیب و رسیده نباشد. عزب، روانی می. فقد؛ می مویز. ادمان، پیوسته خوردن می را. عنب، می انگوری. علق، می انگوری یا کهنه ٔ می. رحیق. رحاق، صافی بی دُرد می. مَسطار، مُسطار؛ می که خورنده را بر زمین افکند. (منتهی الارب). نبیذ؛ می خرما. (زمخشری). اِسفَنط، اِسفِنط؛ می انگوری خوشبوی. سخام، می نرم و آسان فروشونده. سلسل، می نرم روان فروشونده به گلو. مدام و مدامه؛ می انگوری. خص، می نیکو. نس، می مست و بیهوش کننده. (منتهی الارب):
ای قبله ٔ خوبان من ای طرفه ٔ ری
لب را به سبیدرک بکن پاک از می.
رودکی.
دانا کلید قفل غمش نام کرد از آنک
جز می ندید قفل غم و رنج را کلید.
بشار مرغزی.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد این نگار می آور هین.
دقیقی.
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
به هرجای جشنی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
کنون کار بر ساز و سستی مکن
زمی نیز ناتندرستی مکن.
فردوسی.
یکی خیک می داشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گورگران.
فردوسی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
فردوسی.
باده خوریم اکنون با دوستان
ز آنکه بدین وقت می آغرده به.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 476).
برجه تا برجهیم جام به کف برنهیم
تن به می اندر دهیم کاری صعب اوفتاد.
منوچهری.
گر اندوهست می انده ربایست
و گر شادی است می شادی فزایست.
(ویس و رامین).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست می بی خمار و گل بی خار.
سنائی.
خورشید می اندر فلک جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق برآمد.
انوری.
گفتی به مغان رود به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند.
خاقانی.
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا می گریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندرصبا می گریزم.
خاقانی.
می بدهن بردو چو می میگریست
کی من بیچاره مرا چاره چیست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 120).
به فیروزی آن بت مشکبوی
می و مشک میریخت بر طرف جوی.
نظامی.
لیک اغلب چون بدند و ناپسند
برهمه می را محرم کرده اند.
مولوی.
بیخود از می با ادب گردد تمام
با خود از می با ادب گردد مدام.
مولوی.
می لعل نوشین بیا و بیار.
سعدی (بوستان).
کجاست سرو پریچهره تا به کام قدح
ز حلق شیشه می خوشگوار بگشاید.
سلمان ساوجی.
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است.
حافظ.
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سفت.
حافظ.
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ.
در باب می و انگور از غیب چنین آمد
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد.
بسحاق اطعمه.
در جام لاله گون می چون چشم زاغ کن.
بابافغانی.
شوخی چشم می عربده در جام نکرد
که دل تنگ مرا زخمی آرام نکرد.
میرزاجلال اسیر.
سنگ محک می است می آرید در میان
پیداکننده ٔ کس و ناکس همی می است.
(؟) (از آنندراج).
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست.
صائب.
ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من
کتان بی جگر را پرتو مهتاب شد آتش.
صائب تبریزی.
بدان لبان چو مرجان چنان زنم بوسه
که رنگ می برم از آن لبان چون مرجان.
شمس الشعراء سروش.
- مادر می، انگور. خوشه ٔ انگور و حبه های آن:
مادر می را بکرد باید قربان
بچه ٔ او را گرفت و کرد به زندان.
رودکی.
- می از دست نهادن، ترک میخوارگی کردن. از باده گساری دست برداشتن:
تیغ برگیر و می ز دست بنه.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
- می بی غش، شراب ناب. باده ٔ بی درد. شراب خالص که چیزی بدان نیفزایند:
خون خورده ام نه باده که زهرم نصیب باد
دور از لب تو چون می بی غش گرفته ام.
باقر کاشی.
- می تا خط سیاه دادن، یعنی شراب را به اندازه ٔ خط میان جام ریختن و به کسی دادن. کنایه است از کم و به اندازه دادن شراب:
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم.
خاقانی.
و رجوع به خط سیاه شود.
- می خسروی، شراب شاهانه. درخور شاهان:
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست.
خسروی (از لغت فرس اسدی ص 36).
- می خوشگوار، شراب گوارا و مطبوع:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار.
فردوسی.
- می در گریبان کردن، به زور شراب دادن به کسی. (ناظم الاطباء).
- می دینارگون، شراب چون دینار به رنگ. باده ٔ زرد یا سرخ:
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد.
میر معزی.
- می روشن، شراب صافی. شراب بی درد. می ناب.
- می زرد، شراب که رنگ آن زرد است:
به زیر اندر آورد (خورشید) برج بره
جهان چون می زرد شد یکسره.
فردوسی.
- می زلال، شراب پاک بی درد:
نیست به بزم زمانه عیش مصفی
شیشه ٔ گردون می زلال ندارد.
(؟).
در در صدف اگر ز لطافت کند سخن
برگ گل است جلوه کنان در می زلال.
بابافغانی.
- می سرخ، شراب لعلی:
زین است مهر من به می سرخ بر کز او
شد خرمی پدید و رخ غم بپژمرید.
بشار مرغزی.
- می سوری، شراب لعل گون... شراب سرخ:
سرکش بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی (دیوان ص 84).
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
- می سوسن، شراب سوسن. (ناظم الاطباء).
- می سه منی، صاحب آنندراج گوید ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارد و آن را سیکی خوانند. (آنندراج). اما در بیت ذیل از امیرمعزی می نماید که مراد پیمانه ٔ کلان و رطل گران باشد:
ارجوکه ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی.
امیرمعزی.
- می شادی، شراب که به یمن شادی و خبر خوش و پیروزی خورند:
می شادی آوربه شادی نهیم
ز شادی ستانده به شادی دهیم.
نظامی.
- می شعرافش، شراب سرخ انگوری. (ناظم الاطباء).
- می شیراز، می شیرازی.
- می شیرازی، می شیراز. شراب که در شیراز بعمل آید. شراب شیرازی:
در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود
اهل دریا همه محتاج به آب نهرند.
محمدقلی سلیم.
- می کافور، شراب سفید:
نشئه ٔ پیری بود خواب گران نیستی
مستی جاوید بنگر کاین می کافور داد.
میرزا طاهر وحید (ازآنندراج).
- می ناب، شراب خالص و صاف و بی غش. (ناظم الاطباء).
- امثال:
می بریزد نریزد از می بوی.
رودکی.
یکی داستان زد تهمتن بدوی
که گر می بریزد نریزدش بوی.
فردوسی.
|| هر مشروب مسکر. (ناظم الاطباء). || گلاب. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی گلاب باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
به فیروزی آن بت مشکبوی
می و مشک می ریخت بر طَرْف جوی.
نظامی (از آنندراج).
|| جام و پیاله. (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب باشد. (فرهنگ جهانگیری).به معنی پیاله ٔ شراب مجازی است. (آنندراج). پیاله را نیز به طریق کنایه گفته اند همچنانکه می گویند پیاله می خورند یعنی شراب می خورند. (برهان):
پنج و شش می بخورد و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یک سر.
فرخی.
یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را.
خاقانی.
چو برگشت اندر آن حالت میی چند
خرابی عقل را بنیاد برکند.
امیرخسرو دهلوی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه به معنی ذوقی بود که از دل سالک برآید و او را خوشوقت گرداند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفانی) به معنی محبت و عشق آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
می. (یونانی، حرف، اِ) مو. نام حرف دوازدهم از حروف یونانی ونماینده ٔ ستاره های قدر یازدهم و صورت آن این است:
M (m).
(از یادداشت مؤلف).
می. [م َ] (اِخ) رودخانه یا نهری است از انهار فارس در رامهرمز، آبش شیرین و گوارا، آب چشمه ٔ بوالفریس و چشمه ٔ سیدان بهم پیوسته رودخانه می شود. (از فارسنامه ٔ ناصری).
می. [م َی ی] (اِخ) الزیاده (1886-1941م.) ادیب و شاعری از مردم لبنان است. وی علاوه بر لغت عرب به لغت های اروپائی آشنائی داشت. در نهضت ادبی جدید سهمی به سزا دارد. او را مؤلفاتی است از آن جمله: باحثهالبادیه. المساوات. سوانح فتاه. و جز آن.
می. [م َی ی] (اِخ) دختر طلابهبن قیس بن عاصم غسانی از ملوک عرب. این زن معشوقه ٔ ذی الرمه شاعر بود و شرح عاشقی آنان در ابتدای دیوان ذی الرمه (چ مصر) آمده است. میه:
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می.
منوچهری (دیوان ص 112).
(مِ) [په.] (اِ.) شراب انگوری.
جزء پیشین افعال که بر استمرار یاالتزام دلالت میکند: وگر میبرآید به نرمیّ و هوش / به تندی و خشم و درشتی مکوش (سعدی۱: ۷۴)،
باده، شراب،
شراب انگوری،
نوشابۀ الکلی،
علامت فعل استمراری
ام الخبائث
نت سوم
ام الخبائث، باده، نت سوم، علامت فعل استمراری
باده، ساغر، شراب، صهبا، مل، نبیذ، سلاف
مو، چاله، فرورفتگی
مغز یا ماده وسط هر چیز
باده و شراب
نت سوم الفبای موسیقی