معنی میانجی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

میانجی. (ص نسبی، اِ) در بهار عجم و مصطلحات آمده است: ظاهراً مرکب است از میان و لفظ «گی » که کلمه ٔ نسبت است. پس گاف را به جیم بدل کرده چنین خوانده اند. مؤلف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به یاء متصل کردند، های مختفی به کاف فارسی بدل شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب باشد از میان و لفظ «چی » که کلمه ٔ ترکی و به معنی صاحب و خداوند و دارنده است، پس به جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل گشت. (از غیاث) (از آنندراج).مصلح در میان دو کس. (آنندراج). مصلح و میاندار. (ناظم الاطباء). واسطه ٔ سازش و تلفیق و ایجاد تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده. مصلح در میان دو کس یا دو گروه. واسطه ٔ آشتی و صلح. (یادداشت مؤلف):
میان شان همه داوری شد دراز
میانجی بیامد یکی سرفراز.
فردوسی.
میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز
منش برزداری ز بالای برز.
فردوسی.
اگر دوست با دوست گیرد شمار
نباید که باشد میانجی بکار.
فردوسی.
هر یک [از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی] کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم.
خاقانی.
ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو
بکران برد زمانه غم بیکران ما را.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه، یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
میانجی چه باشد که بس بیهشند
و گر راست خواهی میانجی کشند.
نظامی.
عتابی گر بود ما را از این پس
میانجی در میانه موی تو بس.
نظامی.
اگر در میانجی دلیر آمدم
نه از روبه از نزد شیر آمدم.
نظامی.
وارستگی میانجی ما و تو می کند
این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد.
حکیم شرف الدین شفائی.
دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد.
جلال اسیر.
- به میانجی، بوساطت. بوسیله ٔ: اندر همه ٔ تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه ٔ تن پراکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند [ماده در شش]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبه ٔ مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. (چهارمقاله ص 12و 13).
- بی میانجی، بی وساطت:
آن کیست که بی میانجی صبح
دست طرب از میان برآورد.
خاقانی.
نان من بی میانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران.
نظامی.
- میانجی شدن، واسطه شدن. وساطت کردن. پا در میانی کردن. بین دو کس یا دو گروه به آشتی و صلح کوشیدن.
- امثال:
جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امثال و حکم دهخدا).
میانجی می خورد اندرمیان مشت.
دل میانجی فراخ است. (جامعالتمثیل).
|| پایمرد. متکفل. (دهار). پایندان. || داور. (ناظم الاطباء). حکم. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء).
- به میانجی نهادن، به داور بردن. در حکمیت قرار دادن:
هرکه درم دارد قولش رواست
گرچه خطا گوید زو بشنوند
و آنکه ندارد چیز از قول وی
حکمت لقمان به میانجی نهند.
(از المعجم).
|| در مابین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. (ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار):
هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید
خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید.
خاقانی.
|| واسطه ٔ انجام یافتن کاری، چنانکه واسطه ٔ ایجاد ارتباط زناشوئی:
میانجی بپذرفت و خاقان بداد
به نوشیروان دخت خاقان نژاد.
فردوسی.
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی.
نظامی.
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه.
نظامی.
|| مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطه:
ترا از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی (از تاریخ معجم ص 1).
نخاع چون میانجی عصب و دماغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست.
خاقانی.
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت.
نظامی.
- بی میانجی، بدون واسطه. مستقیم. مستقیماً:
خرد بی میانجی و بی رهنمای
بداند که هست این جهان را خدای.
ابوشکور.
نخست از آفرینش برگزیده
خدایش بی میانجی آفریده.
ناصرخسرو.
دل من بی میانجی از پی صبح
کیسه ها داشت از میان بگشاد.
خاقانی.
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بی میانجی حکمت آموز.
نظامی.
تودهی بی میانجی آن را گنج
که نداند ستاره هفت از پنج.
نظامی.
|| سبب. باعث ِ مرگ:
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست.
نظامی.
- میانجی مرگ، واسطه ٔ مرگ. سبب مرگ. باعث مردن:
چون درختی دراو نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ.
نظامی.
|| دلال. (ناظم الاطباء). سمسار. میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب)، دلال، مبرطس. مبرطش. واسطه میان خریدار و فروشنده. (یادداشت مؤلف). || مذبذب. لا الی هولا، و لا الی هؤلا. مردد. مقابل قاطع و مصمم:
چو بهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی دید بازار اوی.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| استاد. (ناظم الاطباء). || سفیر. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). قاصد. (از غیاث) (ازآنندراج). پیغام گزار. رسول. (یادداشت مؤلف) (آنندراج). || رسالت. به معنی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و جادو به معنی سحر و ساحر. (از آنندراج) (از بهارعجم). به معنی ایلچی گری است. (از آنندراج) (از غیاث). || زعیم. (یادداشت مؤلف). || وسیط. معزوم. معزوم علیه (در خواب مصنوعی). (یادداشت مؤلف). || اعتدال. حد وسط. (یادداشت مؤلف): الاقتصاد؛ میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یادداشت مؤلف): بسایند [فرفیون] را سودنی میانجی، نه خرد و نه درشت. (الابنیه عن حقایق الادویه). || حایل. حاجز. (یادداشت مؤلف). فاصله. حائل میان دو چیز. میانه:
از این سو سپهبد وز آن سو سپاه
میانجی شده رود و بربسته راه.
فردوسی.
نبودی گذر جز به فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه.
فردوسی.
که بستد نیایش ز بهرام شاه
که جیحون میانجی است ما را به راه.
فردوسی.

میانجی. [ن َ جی / جی ی] (ص نسبی) منسوب است به جایی از شام. (از الانساب سمعانی).

میانجی. [ن َ] (ص نسبی) منسوب است به میانه ٔ آذربایجان. (از الانساب سمعانی). منسوب به شهر میانج. منسوب به شهر میانه. (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(ص.) واسطه، شفیع.

فرهنگ عمید

کسی که دو نفر را با هم آشتی بدهد و یا واسطۀ رفع اختلاف و کشمکش آن‌ها بشود،
واسطه، سبب: تو را از دو گیتی برآورده‌اند / به ‌چندین میانجی بپرورده‌اند (فردوسی: ۱/۷)،

حل جدول

درمیان

واسطه

مترادف و متضاد زبان فارسی

پایمرد، داور، شفیع، میانگیر، واسطه، رابط

فرهنگ فارسی هوشیار

مصلح در میان دو کس یا دو گروه، واسطه آشتی و صلح، واسطه و حاکم میان دو نفر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری