معنی میل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
میل. (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش خرقان شهرستان ساوه، واقع در 14 هزارگزی شمال ساوه و 7هزارگزی راه عمومی با 255 تن سکنه آب آن از رودخانه ٔ علیشار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
میل. (ع اِ) هر آلت فلزی باریک و بلند. میله.
- میل انگشتر، میلی است فلزی مخروطی شکل که به وسیله ٔ آن حلقه ٔ انگشتر را بزرگ و یا صاف می کنند. (یادداشت لغت نامه).
- میل سوپاپ، در اصطلاح مکانیکی محوری است که دارای برآمدگی های مخصوصی به نام «بادامک » به تعداد سوپاپهاست و عملش باز کردن و بستن سوپاپهاست به موقع لزوم.
- میل طلا، میل منحنی و حلقه شده ٔ طلا که به جهت زینت در دست کنند:
در دست یار میل طلا خط کوفی است
نقش و نگار رنگ حنا خط کوفی است.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- میل فرق، سنجاقی بلند به بلندی چهار انگشت گشاده که غالباً سر آن چون تبرزینی باشد از زر یا سیم یا آهن و برنج که زنان بدان موی فرق جدا و خط فرق پیدا کنند. (یادداشت مؤلف). سنجاق فرق.
|| میخ آهنی که بر گنبد نصب کنند. (ناظم الاطباء). میخ آهنی یا مسی که بر سر گنبد نصب کنند. (غیاث).
- میل سر گنبد، میل گنبد. (از آنندراج):
به میل سرگنبدش بر فلک
کشد سرمه ٔ نازچشم ملک.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب میل گنبد شود.
- میل گنبد، میل سر گنبد. میلی باشد از آهن یا از مس اکثر ملمع به طلا که بر گنبد مراقد و مساجد نصب کنند. (آنندراج):
دیده شد لبریز بینش روشنان چرخ را
تا به میل گنبدت افتاد چشم آسمان.
سالک قزوینی (از آنندراج).
|| آنچه بدان سرمه و توتیا در چشم کشند. (برهان) (غیاث). ملولب. (منتهی الارب). مِروَد. (دهار) میل الکحل. چوب سرمه کش. (منتهی الارب). ابزاری که بدان سرمه در چشم کشند. (ناظم الاطباء). سرمه چوب. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی). میل سرمه. مرود. (زمخشری). چوب سرمه. چوبی باریک یا فلزی باریک کرده که بدان سرمه در چشم کشند. مِکحَل. مِکحال. چوب سرمه کش. (یادداشت مؤلف):
بس بود از عشق تو چشم امید مرا
میل دوران کمان سرمه کش اعتبار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 211).
- میل در سرمه زدن چشم،کنایه از سرمه رنگ گردانیدن چشم. (آنندراج):
- || روشن شدن. تابیدن.
- || تیرگی و سیاهی گرفتن:
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل.
نظامی (از آنندراج).
- میل سرمه، میلی که بدان سرمه در چشم کشند عام است از آن که از چوب باشد یا از طلا و غیر آن و آن را گاهی به داروهای مقوی بصر و یا مزیل بصر آورده در چشم کشند و گاهی در آتش تیز گرم کرده برای این کار همان عمل کنند. (از آنندراج).
|| از آلات جراحی چشم. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح پزشکی) آلتی که جراح بوسیله ٔ آن عمق زخم و مانند آن را بیازماید. مِسبَر. مسبار. آلتی که جراح در جراحت فرو برد. (از یادداشت مؤلف). آهن جراح و کحال. (منتهی الارب) (آنندراج). آهن جراح. میله. (یادداشت لغت نامه).
- میل الجراحه، آهنی که جراح در زخم فرو می برد. (ناظم الاطباء).
- میل جراحت، محراف. (دهار) (زمخشری) (یادداشت مؤلف). سِبار. مسبار. (منتهی الارب). سبار جراحان. (ناظم الاطباء)
|| (اصطلاح پزشکی) ابزاری مفتولی شکل و مجوف که در اعمال پزشکی آن را داخل مجرای بول کنند. سُند.
- میل زدن، فرو بردن آلتی آهنین طبی در قرحه ٔ بدن در یافتن عمق آن را. (یادداشت مؤلف).
- || سوراخ کردن موضع ریم و آب گرد آمده از تن برای بیرون کردن آب آن چنانکه در استسقای زقی. با میل برآوردن آب از شکم آب آورده. بزل. (یادداشت مؤلف).
- || فروبردن میل در چشم برای بیرون کردن آب از چشم آب آورده. برآوردن آب چشم از چشم مبتلا به آب مروارید. (از یادداشت مؤلف).
- || فروبردن میل (سوند) در مجرای بول برای گشودن راه ادرار. (یادداشت لغت نامه).
|| میله ای از آهن تافته که بدان بینایی را از چشم بازمی دارند. (ناظم الاطباء):
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کآهن گدازد هرزمان.
خاقانی.
- میل... در چشم... درکشیدن، کور کردن آن:
میلی بساز ز آه بزن بر پلاس شب
درکش بچشم روز بفرمان صبحگاه.
خاقانی.
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
زهد را بند آهنین برنه
عقل را میل آتشین درکش.
خاقانی.
- میل درکشیدن، کنایه است از کور و نابود کردن:
طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش.
نظامی.
وگرچون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل درکش باز رستی.
نظامی.
- میل در نظر کشیدن، میل در چشم کشیدن. (آنندراج). کنایه است از کور کردن با میل تفته:
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را
بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
ورجوع به ترکیب (میل در چشم... کشیدن) شود. || چوبی که حلاجان بدان پنبه از پنبه دانه جدا کنند.وَشَنگ. (یادداشت مؤلف). || آلتی باریک آهنین یا از استخوان که بدان شال گردن و پیراهن و امثال آن بافند و چینند. (یادداشت مؤلف). میله.
- میل میل، با شیارها و فرورفتگی های طولی چون میل.
- || راه راه. کلمه ظاهراً در شاهد زیر معنای واحد طول پارچه یا واحدی برای محاسبه ٔ پارچه نظیر توپ و ثوپ و قواره دارد: دویست میل شاره به غایت نیکوتر از قصب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). و رجوع به میلک شود.
|| محور چرخ و جز آن. (ناظم الاطباء). || قلمی که روی تخته و جز آن بدان نقش کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء). || قلم تخته ٔ خاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). || نام دو چوب است یکی بر مقدم کشتی و دیگری بر مؤخر آن که صفهای مالج به آنها اتصال یابد. (از فرهنگ نظام). || آلت مرد. نره. || نوعی دبوس که یک سر آن ضخیم تر از سر دیگر است و آن را در ورزش بکار برند؛ میل زورخانه. چوبی سنگین که به کار ورزش کشتی گیران آید. و آن را میل گیری نامند. (از آنندراج). چوب وزن دار که به کار ورزش پهلوانان آید. (غیاث). چوبی مخروطی شکل و دراز و وزن دار با دسته که پهلوانان گرد سر و شانه گردانند و بدان خود را ورزش دهند، و با نوع کوچکتر آن که در هوا رها کنند و گیرند حرکات شیرین و ظریف و چابکانه انجام دهند. چوبی سنگین که پهلوانان بر دست ورزند. (یادداشت مؤلف). || ظاهراً از آلات رمل و اصطرلاب باشد:
تخت و میلش نهاده پیش به مهر
در وی آموخت رازهای سپهر
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.
نظامی (هفت پیکر ص 66).
میل. [م َ ی َ] (ع مص) کج گردیدن در خلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
میل. [م َ ی َ] (ع اِمص) کجی و خم در خلقت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || کجی بنا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
میل. [م َی ْ ی ِ] (ع ص) مرد بسیارمال. ج، ماله. (منتهی الارب، ماده ٔ م ول) (ناظم الاطباء). مَوِّل. (منتهی الارب).
میل. [م ُی ْ ی َ] (ع ص، اِ) ج ِ مائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مائل شود.
میل. [ی َ] (ع اِ) ج ِ میله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به میله شود.
میل. [م َ] (ع مص) میلان. میال. ممال. ممیل. میلوله. برگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چسبیدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 97) (تاج المصادر بیهقی). چفسیدن. گراییدن. یازیدن. گشتن. منحرف شدن. به یک سو شدن. (یادداشت مؤلف). || زدن. ضرب. (یادداشت مؤلف). || کج گردیدن شاخه ٔ درخت و وزیدن باد بر آن و چپ و راست جنبانیدن آن را. || خمیدن و کج گردیدن دیوار. || خمیدن از راه و کج کردن راه را و ترک کردن آن را. (ناظم الاطباء). || از راه خمیدن. (منتهی الارب). || خمیدن. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). خم شدن. (یادداشت مؤلف). || برگردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خمانیدن. || به میانه ٔ راه رفتن. (منتهی الارب). || جنبیدن. (غیاث). بجنبیدن. (المصادر زوزنی). || جور کردن حاکم در حکم و ستم نمودن. (ناظم الاطباء). جور کردن. (منتهی الارب). جور و ظلم کردن حاکم. (یادداشت لغت نامه). || مایل شدن آفتاب به غروب یا فرو افتادن آفتاب از میانه ٔ آسمان. (منتهی الارب). || محبت داشتن. عشق و شوق داشتن. || اشتها داشتن. (ناظم الاطباء). شهرت داشتن:
به حلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
نظامی.
- میل کردن، اشتیاق داشتن و آرزو کردن و گرایستن.
- || رغبت کردن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). رغبت.
- || منحرف شدن. منحرف گردیدن. کج شدن و متمایل شدن به سوی. روی آوردن به. (از یادداشت مؤلف):
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید.
سعدی.
میل. [م َ / م ِ] (از ع، اِمص، اِ) خواهش و آرزو و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش. (آنندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). توجه و اشتیاق و شوق و عشق. (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل. (از آنندراج).توجه. (غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء).گرایش. هوا. رغبت و خواست. رغبت در شخص یا شی ٔ. توجه قلبی. اراده. تمایل. (یادداشت مؤلف):
ز آب خرد گر خبرستی ترا
میل تو زی مذهب شاعیستی.
ناصرخسرو.
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
میلها همچون سگان خفته اند
اندریشان خیر و شر بنهفته اند.
مولوی.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال
از عفاف و عصمتش میل حرب.
واله هروی (از آنندراج).
وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامعالحکایات ج 1 ص 64).
- با کمال میل، در اصطلاح عامیانه با میل و شوق تام، «با کمال میل دعوت شما را قبول می کنم ».
- حیف و میل کردن، خوردن. از میان بردن. بالا کشیدن. تصاحب کردن من غیر حق و صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا ندارد. (تاریخ قم ص 189).
- میل داشتن، آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. خواهانی داشتن:
و گر میل دارد کسی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد پاک.
فردوسی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
حکایت بر مزاج مستمع گوی
اگر دانی که دارد با تو میلی.
سعدی (گلستان).
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.
سعدی.
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد.
سعدی.
آنان که به دیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
سعدی.
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدواندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
- میل کردن، گراییدن. یازیدن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). انعطاف. تمایل. (یادداشت مؤلف):
میل بین کان سرو بالا می کند
سروبین کاهنگ صحرا می کند
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- || خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء). خوردن در زبان ادبی متداول فارسی، میل بفرمایید. میل کنید.
|| محبت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). حب. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستی. هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر بسیار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان).
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد.
سعدی.
|| اشتها. || شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی.
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور.
(مثنوی دفتر پنجم ص 88).
|| خمیدگی. (غیاث). || انحراف. انحراف و عدول. زور. کژی. (یادداشت لغت نامه).
- میل از کسی کردن، روی برگردانیدن از وی:
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- میل دادن، اماله. اصغا. اضافه. (یادداشت مؤلف). متمایل ساختن. برگرداندن و کج ساختن.
- میل کردن از، منحرف شدن از. انحراف جستن از. بگشتن از. فروگردیدن از. (یادداشت مؤلف).
- || چسبیدن. (یادداشت مؤلف).
|| (اصطلاح فلسفی) مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. میل عبارت است از کیفیتی قائم به جسد قابل شدت و ضعف که اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد خوانند و دلیل بر وجود میل آن است که ما چون زقی را منفوخ در زیر آب ساکن کنیم از او احساس مدافعه به بالا میکنیم و آن را میل صاعد خوانند و اگر سنگ را در هوا به قسر ساکن کنیم از او احساس مدافعه با زیر می کنیم و آن را میل هابط خوانند. (از نفایس الفنون). میل طبیعی. ج، امیال و میول.
- میل ارادی، در اصطلاح فلسفه مبداء حرکت موافق با قصد و اراده است، میل نفسانی. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی).
- میل طبیعی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. هر جسمی و هر عنصری دارای مرکزی خاص است که متمایل به آن می باشد چنانکه آتش طبعاً به طرف بالاو برخی را به طرف پایین کشاند میل طبیعی گویند.
- میل غریب، میل قسری. رجوع به ترکیب میل قسری شود.
- میل غیرارادی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم آن است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل میل ارادی.
- میل قسری، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مقابل میل طبیعی است و آن محرکی است که بواسطه ٔ قاسر خارجی در اجسام حادث شود و اجسام را بر خلاف میل طبیعی آنهاسوق دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
- میل نفسانی، میل اردای. رجوع به ترکیب میل ارادی شود.
|| مقام بی شعوری و ناآگاهی از اصل و مقصد. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || (اصطلاح فلکی) دوری شمس یا کواکب دیگرباشد از معدل النهار. (یادداشت مؤلف). میل دوری بوداز معدل النهار سوی شمال و جنوب [وقتی میل و عرض گفته شود] و هر گه میل تنها گفته آید آن آفتاب را باشد یا درجه های بروج را از ایراک آفتاب از درجه ها جدا نشود. و اگر میل آن قمر باشد یا آن ستارگان رونده و ثابته چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که گویند این میل فلان است. (التفهیم ص 75).
- میل اعظم، میل بزرگ. میل کلی. رجوع به ترکیب میل بزرگ شود.
- میل بزرگ، میل آفتاب هم میل منطقهالبروج است و اندزه ٔ این میل بزرگ چنانکه ما به رصد یافتیم بیست و سه جزو است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. (از التفهیم ص 76).
- میل شمس، غروب آفتاب. (ناظم الاطباء).
- میل کلی، میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد دایره ٔ منطقهالبروج از معدل النهار. و آن 23 درجه و 27 دقیقه و 30 ثانیه و نه دهم است. (آنندراج).
- میل و عرض، میل دوری بود از معدل النهار از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که بر دو قطب معدل النهار بگذرد. و عرض دوری بود از منطقهالبروج سوی شمال یا جنوب و زان دایره بود که بر دو قطب منطقهالبروج بگذرد. (از التفهیم ص 75). محل غایت بعد منطقهالبروج از معدل النهار و مسافت آن بیست و سه و نیم درجه است. (غیاث).
میل. (معرب، اِ) واحد مسافت. در روم قدیم برابر 1620 یارد انگلیسی و معادل با 1482 متر فرانسوی یا یک میل و نیم ایرانی موافق مقادیر جدید می باشد. مقدار منتهای درازی بصر از زمین. ج، امیال و میول. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مد بصر. واحد مسافت. آن مقدار مسافت که در زمین هموار به نظر مردم که در دیدن ایشان قصوری نباشد و بسیار تیزبین نباشند به آنجا تواند رسید و آن معادل چهار هزار ذراع و ثلث فرسخ است. (از رساله ٔ مقداریه صص 430- 432). ثلث فرسنگ. اندازه ٔ بینایی و مد بصر است از زمین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقدار یک مد بصر باشد از روی زمین. (برهان). سه یک فرسنگ. (منتهی الارب). مسافت زمین متراخیه ٔ بی حد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سه هزار ذراع. سه یک فرسخ یعنی هر سه میل یک فرسخ. ج، امیال. (ناظم الاطباء). ثلث فرسنگ یعنی مسافت یک کروه. (آنندراج). تُلَّه. مسافت چهار هزار ذراع. سه یک فرسنگ و آن معادل است با دو ندا. در قدیم پیش ایرانیان ثلث فرسنگ بوده و هر میلی دونعره یا ندا و ندا چهار آماج. (یادداشت مؤلف). به معنی کروه است و آن چهار هزار ذراع است و هر ذراع بیست و چهار انگشت و نوشته اند که میل چهار هزار قدم باشد و در بهار عجم نوشته که میل ثلث فرسنگ است که آن را کروه گویند چون بر سر هر کروهی علامت برای تمام شدن کروه به صورت میل ساخته باشند مجازاً آن مسافت را نیز میل گویند. (غیاث). هر سه فرسنگ را میل نام نهادند... و در تعیین اندازه ٔ میل اختلاف کرده اند چنانکه همان اختلاف در فرسنگ نیز جاری است. برخی فرسنگ را ازسه تا چهار هزار ذراع و جمعی دو هزار ذراع و جمعی دو هزار و سیصد و سی و سه گام و گروهی سه هزار گام تقدیر کرده اند و اولین تقدیر آسان باشد زیرا گام را به ذراع و نیم که هر ذراعی بیست و چهار اصبع است میزان گرفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). چهار هزار ذراع است. (دمشقی). هر سه میل یک فرسخ باشد و هر میلی چهار هزار گز بود و هر گزی بیست و چهار انگشت و هر انگشتی شش جو که شکمهای ایشان به هم باز نهاده باشد. (جهان دانش). هر یک میل چهار هزار ذراع است و هر فرسخ سه میل است. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). نزد قدمای اهل هیئت میل مساوی 3000 ذراع و نزد متأخران معادل 4000 ذراع است و خلاف لفظی است، زیرا آنان اتفاق دارند بر اینکه مقدار آن 96000 اصبع (انگشت) است به حسب اختلاف ایشان در فرسخ، که آیا فرسخ 9000 ذراع قدماست یا12000 ذراع متأخران. ج، امیال و امیل:
برون رفت نوذر خود و کوس و پیل
پذیره شدش مرد را چند میل.
فردوسی.
سپه بودچندان که بر هفت میل
زمین بود بر سان دریای نیل.
فردوسی.
خروشیدن تازی اسبان و پیل
همی رفت آواز بر پنج میل.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود.
منوچهری.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
آنک او بدود پیش میرده میل
هرگز ندود زی نماز یک گام.
ناصرخسرو.
ز آنسوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفت این انزل ؟ حق گفته: هیهنا.
خاقانی.
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل.
نظامی.
کمندش می دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میل است.
سعدی.
- میل به میل، نظیر فرسنگ به فرسنگ.
گام بگام ارچه تحرک نمود
میل به میلش بتبرک ربود.
نظامی.
- میل به میل جستن، گریختن از کسی به دور دست:
لاجرم چونت مرگ پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل.
ناصرخسرو.
- میل تا میل، نظیر فرسخ در فرسخ. کنایه است از مسافت و عرصه ٔ بسیار وسیع:
هرکجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تا میل بود دشت ز خون مالامال.
فرخی.
- میل جغرافیایی، میل دریایی. هزار و هشتصد و چهل و هفت متر و کسری است. (یادداشت مؤلف).
- میل در میل، به درازا و پهنای میلی. مربعی به طول و عرض یک میل:
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل.
نظامی.
- || کنایه است از مساحتی بسیار. عرصه ای پهناور:
غریو کوسها بر کوهه ٔ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل.
نظامی.
- || مسافتی از پس مسافتی. کنایه است از درازی و طول بسیار راه با منازل متعدد:
تو چون سیاره می شو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل.
نظامی.
وز آنجا تالب دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل.
نظامی.
- || افرادبسیار که عرصه ٔ فراخ را پر کند:
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل.
نظامی.
- میل دریایی، میل جغرافیایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب میل جغرافیایی شود.
- میل هاشمی، سه فرسنگ است. استناد آنکه پیغمبر (ص) در طریق بادیه امر فرمود که برای هر سه فرسنگ راه میلی در جاده بنا کردندو از این رو آن را میل هاشمی نام گذاردند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| مناره و هر نشانی که در راه گذارند. (ناظم الاطباء). نشان راه. (منتهی الارب). منار که به جهت علامت فرسنگ در راه سازند. (غیاث) سنگ نشان. (از آنندراج). سنگ فرسنگ. (مهذب الاسماء).هر یک از ستونهایی که برای تعیین مسافتی در اصل 1000 گام (قدم و سپس فرسنگ) در جاده ها نصب می کردند. شکل مخروطی که در جاده ها نصب می کردند. (به اعتبار آنکه از آن علامت مقدار مسافتی که به قدر یک میل است معلوم می شده):
برآورد میلی ز سنگ و ز گچ
که کس را ز ایران و ترک و خلج.
فردوسی.
[عمروبن لیث] هزار رباط کرد و پانصد مسجد آدینه و مناره کرد دون پلها و میلهای بیابان. (تاریخ سیستان).
گردبادی که علم گشته و برگردانی
در ره عشق تو چون میل زمن مانده بجا.
ابراهیم ادهم.
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 105).
هر جایگاه که رسید میلها فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص).
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
- میل فرسنگ، نشانه ٔ فرسنگ. مناری که بر سر هر فرسنگی سازندبرای معلوم کردن مسافت منزل. (از آنندراج):
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ره سر گشتگان پایان ندارد
که باشدگردبادش میل فرسنگ.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| مناری که برای راهنمایی مسافران در مرتفعات زمین بنا کنند.
- کوه میلدار، کوهی با میلی از سنگ برآورده بر سر نزدیک امامزاده بارجین به شمال قزوین.
|| هر بنائی مخروطی شبیه به مناره یا شبیه نشانه های فرسنگهای راه که یادبود یا مقصودهای خاص را سازند. مناره. برج مخروطی: به فرمان اسکندر میلی ساخت که بسیار بلند است و آئینه ای به قطر هفت گز درآن میل نشانده... (از حبیب السیر ج 7 ص 34).
- میل خسروگرد، در خسروگرد واقع است که یکی از امرای سلجوقی در سال 505 هَ. ق. آن را ساخته و از ابنیه ٔ تاریخی بشمار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
|| هر ستونی که زیر سقف نباشد. || نشانی که در میدان جهت چوگان بازی نصب کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
سیخ فلزی، یکی از ادوات ورزش باستانی که از چوب ساخته می شود. [خوانش: [ع.] (اِ.)]
خمیدن، برگردیدن، رغبت، آرزو. [خوانش: (مِ) [ع.] (اِ ص.)]
خواست، تمایل، رغبت،
اشتها،
[قدیمی] محبت،
[قدیمی] خمیدن، برگردیدن، یکسو شدن،
[قدیمی] انحراف،
آلت فلزی باریک و دراز به شکل لوله،
(ورزش) یکی از ادوات ورزش باستانی که از چوب ساخته میشود،
آلتی که با آن سرمه به چشم میکشند،
آلتی که جراح درون زخم فرومیبرد،
واحد اندازهگیری مسافت، برابر با یکسوم فرسخ،
اشتیاق
اشتیاق، رغبت، اشتها و خواستن، وسیله ای در ورزش باستانی
دستیابی، خواسته، کشش
آرزو، آهنگ، اشتیاق، التفات، انحراف، تلنگ، تمایل، توجه، حب، خواست، کام، خواست، خواهش، داعیه، رغبت، شهوت، علاقه، عنایت، قصد، گرایش، محبت، مشیت، نیت، هوس، هوی،
(متضاد) بیزاری، نفرت
وسیله ی سرمه کشی، پاره سیمی که با آن بافتنی بافند، میل –...
لوله – لوله ی تفنگ
آلت فلزی باریک و بلند بشکل لوله، آلت ورزشی رغبت کردن، برگردیدن
مِیل، میله جراحی، هر یک از ستون ها یا تیرهائی که برای تعیین مسافت در کنار جاده قرار می دهند، در قدیم حداکثر مسافتی که چشم میدهد، مسافتی برابر 1609 متر، میل دریائی: 1852 متر، (جمع: اَمیال، مُیُول، اَمیُل)،
مَیَل، (مَیِلَ، یَمیَلُ) کج و مایل بودن، خم و انحناء داشتن،