معنی ناچاری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ناچاری. (حامص مرکب) بی چارگی. لاعلاجی. درماندگی. (ناظم الاطباء). اضطرار. اجبار. ناگزیری. چاره نداشتن. گزیر نداشتن. مجبور بودن. || فقر. استیصال.
- امثال:
از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. (امثال و حکم).

فرهنگ عمید

ناچار بودن، بیچارگی،

حل جدول

اضطرار

مترادف و متضاد زبان فارسی

استیصال، اضطراری، بیچارگی، ضرورت، عجز، لابدی، لاعلاجی

گویش مازندرانی

لاعلاج – لابد

فرهنگ فارسی هوشیار

اضطرار، گزیر نداشتن، مجبور بودن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر