معنی ننگ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
ننگ. [ن َ] (اِ) شرم. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حیا. (آنندراج). خجلت. (فرهنگ فارسی معین). عار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (منتهی الارب). شرم دائم که آدمی را افتد برای ارتکاب کاری بد، چه آن خود مرتکب شده باشد یاکسان و بستگان او. عاره. عوار. آر. سرشکستگی. (یادداشت مؤلف). سرافکندگی. خجالت. شرمندگی:
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
رودکی.
نباشد از این کارتان شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ.
فردوسی.
مرا کشتن آسان تر آید ز ننگ
اگر بازمانم به سختی ز جنگ.
فردوسی.
تو را آمدن نزد من ننگ نیست
چو با شاه ایران مرا جنگ نیست.
فردوسی.
ببین تا سواران این انجمن
نهند اینچنین ننگ بر خویشتن.
فردوسی.
ز ره بازگردید و نامد به جنگ
تو گفتی که از من ورا بود ننگ.
فردوسی.
دگرهرکه دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ.
فردوسی.
از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواری.
منوچهری.
میر فرمودت برو یک بیت او را کن جواب
بود سالی و نکردی ننگ باشد بیش از این.
منوچهری.
زآن جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی قدری.
منوچهری.
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست
اگر تو نیاری بدین ننگ نیست.
اسدی.
زآن کش تو خداوند می پسندی
ننگ است مرا گر بود همالم.
ناصرخسرو.
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد ازکار خر مرا.
ناصرخسرو.
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم.
ناصرخسرو.
اقرار کرده بر گنه خود به سرّ و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ.
سوزنی.
- از ننگ کسی (چیزی)، به علت عار داشتن از آن و پست و پلید و موجب ننگ و سرشکستگی دانستن آن:
خلقند پرخلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان.
خاقانی.
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می گریزم.
خاقانی.
اصحاب کهف وار ز ننگ تو زیر خاک
خفتند هر سه رابعهم کلبهم توئی.
خاقانی.
- ننگ ِ کسی (چیزی)، ننگ و بدنامی و سرشکستگی نصیب او باد:
فخر آن سر که کف شاهیش برد
ننگ آن سر که به غیری سر سپرد.
مولوی.
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند.
مولوی.
|| بدنامی. بی آبروئی.رسوائی. فضاحت. (ناظم الاطباء). مقابل نام. نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
به نام ار بریزی مرا، گفت، خون
به از زندگانی به ننگ اندرون.
فردوسی.
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو برمانده ننگ.
فردوسی.
نداند ز آغازانجام را
نه از ننگ داند همی نام را.
فردوسی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده ٔ نام و فروبرنده ٔ ننگ.
فرخی.
هر کجا نام او بری ندمد
زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ.
فرخی.
نیرزد کام صدساله به یک ننگ
کز او بر جان بماند جاودان زنگ.
فخرالدین اسعد.
بخوردی ننگ و شرم وزینهارا
به ننگ اندر زدی خود را و ما را.
فخرالدین اسعد.
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را.
ناصرخسرو.
گریز از کفَش در دهان پلنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ.
سعدی.
از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است.
حافظ.
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر به ننگ بمیر.
اوحدی.
|| فرومایگی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || عیب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زشتی. (ناظم الاطباء):
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب وعار و دور از همه ننگ.
منوچهری.
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم.
خاقانی.
زِاقبال عدل پرور او جای آن بود
کز ننگ زنگ بازرهد یکسر آینه.
خاقانی.
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
رافعی.
|| موجب بدنامی و سرشکستگی:
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
گمان نام بردَمْت ننگ آمدی
گهر داشتم طَمْع سنگ آمدی.
اسدی.
به نزد پدر دختر ارچند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که فرعون شرم.
خاقانی.
کاری نکند زهره که ننگی باشد
بر دامن او ز نیل رنگی باشد.
عبید.
|| زشت. (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || شهرت. آوازه. (فرهنگ فارسی معین). عزت و اعتبار و نیکنامی. (ناظم الاطباء). نام. مرادف نام. از اتباع نام:
سپهبدْش شیروی بهرام بود
که در جنگ باننگ و بانام بود.
فردوسی.
که چون او نبوده ست شاهی به جنگ
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ.
فردوسی.
نیز رجوع به «نام و ننگ » شود. || آبرو. حرمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن شود:
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.
مولوی.
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت بودن نماند ننگ شد و نام رفت.
سعدی.
نیز رجوع به «نام و ننگ » شود.
|| غرور. غیرت. عار:
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
فردوسی.
نه یارست با او کس آویختن
نه از پیشش از ننگ بگریختن.
اسدی.
صمصامک غر عروس بی حَمْیَت و ننگ
اندر پی مولک آمدی سی فرسنگ.
سوزنی.
قرّابه ٔ نام و شیشه ٔ ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ.
نظامی.
چنین آدمی مرده به ننگ را
که بر وی فضیلت بود سنگ را.
سعدی.
|| جنگ. جدال. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به «ننگ و نبرد» شود. || به لغت زند و پازند ماکیان را گویند که مرغ خانگی است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف و مخفف تنگریا است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || خنثی و مخنث. (ناظم الاطباء).
- به ننگ آوردن، ننگین کردن.
- به ننگ آوردن نام کسی، او را بدنام و رسوا کردن. او را سرافکنده و شرمسار کردن:
به گودرزیان گفت جنگ آورید
همه نام دشمن به ننگ آورید.
فردوسی.
همه نام سام آوریدی به ننگ
همانا نداری تو چنگ پلنگ.
فردوسی.
- به ننگ برآمدن، ننگین شدن. به زشتی و بدی و بدنامی مشهور شدن:
مرا سر نهان گر شود زیر سنگ
از آن به که نامم برآید به ننگ.
فردوسی.
- زیر ننگ آوردن، به ننگ آوردن. ننگین و رسوا و بی اعتبار کردن. نام کسی زیر ننگ آوردن، او را بدنام و بی آبرو کردن:
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم.
فردوسی.
- ننگ آوردن بر کسی (چیزی)، او را ننگین و سرافکنده و بدنام کردن. رسوا و لکه دار کردن. از شأن و عظمت آن کاستن:
نپیچیم از این جایگه سر ز جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ.
فردوسی.
اگر من کنم جنگ جنگی پلنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ.
فردوسی.
- ننگ افکندن از کسی، او را از ننگ و بدنامی و سرافکندگی نجات دادن. عیب و زشتی از نام او زدودن:
یکایک بدانگونه رزمی کنیم
که این ننگ از ایرانیان بفکنیم.
فردوسی.
- ننگ کردن، عار داشتن. ننگ داشتن. سر باززدن:
اگر ذره یابد از او آب و رنگ
کند از ملاقات خورشید ننگ.
ملاطغرا (از آنندراج).
- ننگ کشیدن، قبول ننگ و بدنامی کردن. ننگ کاری یا چیزی یا کسی را کشیدن، تحمل بدنامی و وجود ننگین آن را کردن:
فرهاد بد نکرد که خود را هلاک کرد
عشق غیور ننگ شراکت نمی کشد.
صائب (از آنندراج).
زنده می گردم به می بی منت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تردامنم ؟
سلمان (از آنندراج).
- ننگ گرفتن، عار داشتن. ننگ داشتن:
من آن شیشه م که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ.
نظامی.
آبرو، حرمت، بد - نامی، بی آبرویی. [خوانش: (نَ) [په.] (اِ.)]
احساس حقارت از انجام عملی ناشایست، شرمساری،
(صفت) [قدیمی] موجب شرمساری و سرافکندگی،
(اسم مصدر) [مجاز] زشتی، رسوایی، بیآبرویی،
عیب و عار، شرمساری
عار
عیب، عار، شرمساری
بدنامی، بیآبرویی، خفت، رسوایی، روسیاهی، سرشکستگی، عار، فضاحت،
(متضاد) افتخار، نام
تیغ برنج، بدرد نخور
عار ننگ
شرم، خجلت، عار