معنی هم نشست در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
هم نشست. [هََ ن ِ ش َ] (ص مرکب) جلیس. همنشین:
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی.
سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است.
اسدی.
که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.
سنائی.
میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده.
خاقانی.
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.
خاقانی.
عیب یک هم نشست باشد بس
کافکند نام زشت بر صد کس.
نظامی.
آمد نه چنانکه هم نشستان
شوریده سر آنچنانکه مستان.
نظامی.
باد است ز عشق تو به دستش
گور است وگوزن هم نشستش.
نظامی.
وگر عار دارد عبارت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست.
سعدی.
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست.
سعدی.
همنشین، همدم: بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بُوَد همنشست (سعدی: ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را همنشست خود کنند (خاقانی: ۸۸۲)،