معنی وصل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
وصل. [وَ] (ع مص، اِمص) ضد هجر. مقابل فراق. رسیدن به محبوب و معشوق:
دلی کاو پر از زوغ هجران بود
در او وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور (از گنج بازیافته ص 60).
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نَگْزاید؟
دقیقی.
که عاشق طعم وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل.
منوچهری.
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
به ترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
از گُلْسِتان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام.
خاقانی.
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران.
خاقانی.
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست.
خاقانی.
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز علم صبح سبک سایه تر.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کُشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
نیست در هجر جز امّید وصال
هست در وصل همه بیم زوال.
جامی.
چو نَبْوَد وصل دلبر رأی دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر.
جامی.
- وصل جوی، جوینده ٔ وصل. که وصل طلبد. خواهان رسیدن به معشوق:
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه کبوتر از دل سیمرغ جوی من.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 838).
- وصل خواه، وصل جوی:
پس بر او هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه.
مولوی.
|| اتحاد و اتفاق. || دیدار. ملاقات. (ناظم الاطباء).
- شب وصل،شب دیدار و ملاقات دوست. (ناظم الاطباء).
|| صله. پیوستن دو چیز را و پیوند کردن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیوستن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). || پیوسته شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). هم لازم و هم متعدی به کار رود. (منتهی الارب) (آنندراج). || دوستی خالص کردن با کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || دیدار کردن. (ناظم الاطباء). || درپی کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || عطا دادن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صله. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر). احسان کردن. (اقرب الموارد). || (اِ) پیوند و بند اندام یا پیوند استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوصال. (منتهی الارب). || مثل و همتا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مانند. (مهذب الاسماء): هذا وصل هذا. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). لیله الوصل، پسین شب ماه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || حرفی که بعدِ رَوی ّ آید، سمی لأنه وصل حرکه حرف الروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). حرفی را گویند که به روی الصاق کنند و رَوی به سبب آن متحرک شود. و در رساله ٔ منتخب تکمیل الصناعه آورده: وصل حرفی است که به روی پیوندد خواه مشهورالترکیب باشد چون میم ِ کارم و دارم و خواه غیر مشهورالترکیب چون های لاله و پرکاله و مراد از پیوستن حرفی به رَوی آن است که آن حرف با مابعد خود کلمه ٔ علیحده و یا به منزله ٔ کلمه ٔ علیحده نباشد والاّ ردیف خواهد بود نه وصل. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود:
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چارپیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نائره.
|| (مص، اِمص) (اصطلاح معانی) عطف کردن بعض جُمَل بر بعض دیگر. (تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح تجوید) نزد قراء، عدم فصل باشد، چنانکه وقتی در علم تجوید تعریف وقف جایز میکنند این معنی مفهوم میشود. برای تفصیل مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- همزه ٔ وصل، همزه ای را نامند که چون به حرف ماقبل پیوندد از درج کلام ساقط باشد چنانچه در بسم اﷲ. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح سالکان وحدت حقیقی را گویند که آن واسطه است میان ظهور و بطون، و نیز عبارت است از فنای سالک و وصالش در اوصاف حق تعالی و آن تحقق است باسمأاﷲ تعالی، و قیل وصل آن را گویند که لمحه ای از او جدا نشود و از یاد او غافل نباشد زبان در ذکر و دل در فکر و جان در مشاهده ٔ او مشغول دارد و در بیداری با او یا در خواب با او و در رفتار با او و در گفتار با او و اگر صد سال در این حال باشد یک لحظه داند و سیر نشود. و نعره ٔ هل من مزید هر دم زند که گفته اند سنه الوصل ساعه و ساعه الهجر سنه. (از آنندراج). و در تعریفات وصل را به ادراک غایب معنی کند. (تعریفات، اصطلاحات صوفیه).
وصل. [وِ / وُ] (ع اِ) استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، یا فراهم آمدنگاه دو استخوان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بندگاه. (مهذب الاسماء). ج، اوصال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بندگاه اندام. (بحرالجواهر).
وصل. [وُ ص َ] (ع اِ) ج ِ وُصْله، به معنی پیوستگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وصله شود.
(مص ل.) پیوستن، به هم رسیدن، (مص م.) پیوند کردن، پیوند دادن. [خوانش: (وَ) [ع.]]
استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، فراهم آمدنگاه دو استخوان، محل اتصال دو استخوان، جمع اوصال. [خوانش: (وُ یا وِ) [ع.] (اِ.)]
[مقابل هجر] = وصال
پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر،
پیوستن، مرتبط شدن،
(ادبی) در قافیه، حرفی که بیفاصله به رَوی میپیوندد و رَوی بهواسطۀ آن متحرک میشود، چنانکه در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف رَوی باشد متحرک شده است: خوش بُوَد یاری و یاری در کنار سبزهزاری / مهربانان روی برهم وز حسودان بر کناری (سعدی۲: ۵۷۴)،
پیوند،
بند اندام،
عضو بدن،
پیوند
پیوند
اتصال، الحاق، پیوند، ربط، متصل، وصال، وصلت،
(متضاد) فصل، هجر
کروا پیوستن چیزی به چیزی، فراز یار دید، پیوند وصل: اندام، پیوند گاه (مصدر) پیوستن چیزی را بچیزی، (مصدر) رسیدن بکسی (مخصوصا بمعشوق) مقابل هجر فراق. -3 (اسم) پیوند دهی مقابل فصل (جداکردن)، عمل رسیدن بکسی (مخصوصا بمعشوق) مقابل هجر فراق: ((هر چند که هجران ثمر وصل بر آرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی. )) (حافظ)، حرف وصل. یا حرف وصل. حرفی که به روی (در کلمه قافیه) پیوندد مانند الف در این بیت: ((ای شب چنین دراز از نبودی و سر مدا از تو پدید نیست نه شعری نه فرقدا. ) (المعجم) (اسم) -1 استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، فراهم آمدنگاه دو استخوان محل اتصال دو استخوان جمع: اوصال.
وَصل، غیر از معانی مصدری، عطیّه و بخشش، تأمین مالی (برای تحصیل و غیره به صورت مبلغی در سال)، عطف جمله ای به جمله یا کلام قبل،
وَصل، وِصل، هر یک از اعضای بدن، مفصل (جمع: أَوصال)،