معنی پختن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پختن. [پ ُ ت َ] (مص) (از پهلوی اف فونتن) طبخ کردن. بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی). || طبخ. چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج:
پختن دیگ ِ نیک خواهان را
هرچه رخت سرا ست سوخته به.
سعدی.
- پختن (پنبه را...)، از پنبه دانه جدا کردن. حلاجی کردن. فلخیدن. فلخمیدن.
- پختن خِلط، نضج آن.
- پختن زر، ذوب کردن وپاک ساختن آن در بوته:
شست باید لفظ را تانعت او گوئی بدان
پخت باید زر را تا تاج را درخور شود.
عنصری.
- پختن ریش، نرم شدن آن بدان حدّ که چون نشتر زنند یا خود سرباز کند چرک و ریم آن به آسانی بیرون آید.
- پختن شغل، ترتیب دادن آن. روبراه کردن آن. ساختن. مهیاکردن:
زاد همی ساز و شغل خویش همی پز
چند پزی شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
و شاید پز و پزی در این شعر بر و بری باشد.
- پختن میوه، رسیدن آن. اُدُوّ. نُضج. یَنع. ایناع. نضج یافتن.
- کسی را پختن، وی را به افسون و فریب با خویش همداستان کردن. قانع و راضی کردن.
- پختن (هوسی)، هوی و میلی بدل راه دادن: نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز، سبک پای که هر دم هوسی پزد. (گلستان).
|| آزموده ساختن. سنجیده کردن. مجرّب کردن. حازم و عاقل گردانیدن:
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد.
فردوسی.
مصدر دیگر پختن پَزِش است: پختم. پز:
بزن دست بر سکنه ٔ من تکک تَک
چنان چون ز غاره پزد مهربانو.
(از لغت اسدی).
- دیگ پختن، طبخ طعام.
- امثال:
آش مردان دیر پزد. (از کتاب امثال مختصر چ هند).
آنقدر بپز که بتوانی خورد، آن اندازه بدی مکن که کیفر آن تحمل نتوانی.
و رجوع به پخته شود.

فرهنگ معین

(مص م.) کنایه از: آماده کردن، مهیا ساختن، (مص ل.) با - تجربه و کارآزموده گشتن. [خوانش: (پُ تَ) [په.]]

فرهنگ عمید

مادۀ خوراکی را روی آتش گذاشتن و حرارت دادن تا قابل خوردن شود، طبخ کردن،
اشیای سفالی را در کوره گذاشتن و حرارت دادن،
(مصدر لازم) نرم و قابل خوردن شدن مواد غذایی توسط حرارت، طبخ شدن،

حل جدول

پزش

طبخ

فرهنگ فارسی هوشیار

طبخ کردن، پزیدن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر